کتاب سلوک محمود دولتآبادی داستانی بلند است از عشقی سنتی، با ماجراهایی دشوار. قیس، عاشق مهتاب است؛ دختری که 17 سال از او کوچکتر است. عشق قیس حالتی سنتی دارد و او در ژرفای علاقهاش به مهتاب، او را متعلق به خود میداند. تفاوت عشق قیس با مجنون نظامی در آن است که قیس رمان سلوک برای لیلی خود (مهتاب یا مها) شخصیت مستقلی قائل نیست و او را مایملک خویش میداند. تفاوت مهم این داستان عاشقانه با دیگر رمانهای عاشقانه هم در همین است که حتی عشق نتوانسته شخصیت مردسالار و سنتی قیس را دستخوش تغییر کند.
در ادامه بخشهایی از متن کتاب را میخوانیم، و بعد معرفی اجمالیاش را.
جملاتی از کتاب سلوک محمود دولتآبادی
و آمدنش… آی! زیبا بود و به قامت، یا قیس چنانش دیده بود! امّا بود. چشمانش، لبانش و صدایش.
دیگر به او نگفت که براستی بار دیگر زنده شدم با طلوع تو از پس مرگهای پیاپی که مسیر عمر مرا با حضور دایمیشان سنگچین کرده بودند.
نگاه او به من کفایت میکرد برای سرمستی وصفناپذیرم اگر چشمان عالَمی حتی نسبت به من کور میشد.
مغزم… آه، مغزم. باید بنشینم. باید بنشینم. مغزم در تمام وجودم جاری است، و تمام وجودم بیاندازه خسته است. خستگی مرگ. چقدر مرگ انباشت شده است در این شیارهای مغز؛ چقدر! و من چگونه بتوانم همهشان، جزء به جزءشان را توضیح بدهم؟ تداعی… تداعی به ستوه میآوَرَدَم و دیوانهام میکند.
که چون عشق جای تهی کند، تهیگاه آن را مرگ میتواند پُر کند یا نفرت؛ و بعضاً هر دو با هم.
و اکنون مرگ، مرگ و نفرت آن پاداشی است که او با فراخدستی به من پیشکش کرده است؛ پیشکش و نه پیشنهاد! چه بیرحمانه نابود شدم!
بیرحمانه و نسنجیده. چه بسا هم سنجیده. زیرا زن هیچ قدمی را نابسنجیده برنمیدارد. نمیدانم. آدمی… نیکخواهی و عشق… ذرهذره فروریختن بر خاک خوب و پرشقاوت. این وطن من است و این خاک… پیرشدن خود را فقط من دیدهام. ناگهانی. دقیق چون فروافتادن از یک ارتفاع ناشناخته. این اتفاقی است که در ذهن و زندگی کم اشخاصی رخ میدهد. یک وقفۀ ناگهانی، یک ورطۀ ناگهانی. وقتی که از همهکس گسسته بودم و اکنون… هم من، – مردی که گم شد – شعری آورده است در پارهشعری از قیس عامر که:
«روزم چون روز دیگران میگذرد؛ امّا شب که درمیرسد یادها پریشانم میکنند، چه اضطرابی!
روزم را بهسر میبرم امّا… شبانگاه من و غم یکجا میشویم
همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوست انگشتان با دست!»
دوزخ، چه دوزخیست شب. میدانم، میدانم، از آنکه آزمودهام بهشت شب را هم. چه بهشتی بود و چه دوزخی که هست. اضطراب را هم میشناسم، نه بس از یک جهت. از هفتاهفت جهت. عجب دوزخی!
فقط خسته است. ذهنش، روحش و تمام تنش کاهش را احساس میکند؛ کاهش… تحلیل. بله، کاهشِ زمان – عمر، انگار میبیندش، لمساش میکند. کوتاه… کوتاه… کوتاهشدن عمر.
با قیس صحبت کردم که شما چه میکنید اگر مها برود؟ نایستاد و نگاهم نکرد؛ همانجور که راه میرفتیم گفت پیر میشوم، ناگهان پیر میشوم و پشتم خم برمیدارد.
آه، هزار سخن میگویی تا سخن عشق نگفته باشی.
به زنی میاندیشم که چون از درون من میرفت، یک چاه بیکبوتر در من بجا گذاشت از خود، یک چاه سرد و تاریک، همانچه در اصطلاح آسان میشود به لغت و گفته میشود خلا. ستون درون من تهیِ خود را بجا گذاشته است و چه سرد و مبهم و تاریک است آن.
عشق رفتار میشود؛ چه نیازی به گفتار؟
کمتر زنی میتوان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش میدارد، مرتکب جنایت نشده باشد.
در یک نگاه
عنوان: سلوک
نویسنده: محمود دولتآبادی
ناشر: چشمه
موضوع: داستان بلند فارسی
تعداد صفحات: 212 صفحه
قیمت: 45000 تومان
محمود دولتآبادی و کتابهایش نیازی به معرفی من ندارند. هدف از این یادداشت معرفی کتاب آشنایی شما با کتاب سلوک بود و خواندن بریدههایی از آن. اگر این کتاب محمود دولتآبادی را خواندهاید، لطفاً نظراتتان را در بخش دیدگاهها برایم بنویسید.