معرفی کتاب زنانی که با گرگها میدوند را با پیشگفتار دکتر کلاریسا پینکولا اِستِس آغاز میکنیم: «همۀ ما از تمنای وحش لبریزیم، اما برای مقابله با این تمنا پادزهرهایی فرهنگی وجود دارد. به ما آموختهاند که از این میل و آرزو احساس شرم کنیم. ما موهایمان را بلند کردیم و با آن احساساتمان را پوشاندیم، اما هنوز هم طی روزها و شبهای زندگیمان، سایۀ زن وحشی از پشت سر اغوامان میکند. بههرحال هرکجا که باشیم، سایهای که در پسِ ما گام برمیدارد قطعاً چهار پا دارد.»
در ادامه، ابتدا نگاهی به فهرست خواهیم انداخت تا بیشتر با محتوای کتاب آشنا شویم. سپس، ضمن آوردن خلاصۀ کتاب زنانی که با گرگها میدوند، نگاهی هم به جملات کتاب زنانی که با گرگها میدوند خواهیم انداخت؛ و در انتها نقد کتاب را خواهیم خواند، با نویسنده بیشتر آشنا خواهیم شد و اطلاعات لازم پیش از خرید را مرور خواهیم کرد. در این یادداشت طولانی معرفی کتاب با من همراه باشید؛ مطمئن باشید که این کتاب را دوست خواهید داشت.
فهرست
کتاب زنانی که با گرگها میدوند با پیشگفتاری از دکتر استس آغاز میشود که در ابتدای این یادداشت با هم خواندیم. سپس مقدمهای با عنوان «دمیدن در استخوانها» آمده، و بعد 16 فصل کتاب که با عنوان «داستانها» مشخص شدهاند. این 16 فصل به قرار زیرند:
1. سردادنِ زوزه: احیای زن وحشی
ماده گرگ
چهار خاخام
2. تعقیب متجاوز: آغاز خودآگاهی
ریشآبی
غارتگر ذاتی روح
زنان سادهلوح بهمثابۀ قربانی
کلید کسب معرفت: اهمیت بو کشیدن
مرد حیوانی
بوی خون
جنگ و گریز و غافلگیری
فریاد سردادن
گناهخوارها
مرد تبهکار در رویاهای زنان
3. بوکشیدن حقایق: اعادۀ شهود بهمثابۀ کسب خودآگاهی
دخترک عروسک در جیب: واسالیسای عاقل
وظیفۀ اول: دادن این اجازه که مادرِ زیادی خوب بمیرد
وظیفۀ دوم: افشای سایۀ ناپاک
وظیفۀ سوم: راهپیمایی در تاریکی
وظیفۀ چهارم: برخورد با عجوزۀ وحشی
وظیفۀ پنجم: در خدمت امور غیرعقلانی
وظیفۀ ششم: جداسازیِ این از آن
وظیفۀ هفتم: پرسیدن اسرار
وظیفۀ هشتم: ایستادن روی چهار پا
وظیفۀ نهم: طرحی نو برای دفع پلیدی
4. یافتن جفت: وحدت با دیگری
ماناوی: سرود ستایش مرد وحشی
ماناوی
طبیعت دوگانۀ زنان
قدرتِ دوتا بودن
قدرتِ نام
طبیعتِ سگیِ سمج
اشتهای وسوسهانگیز
پرزور شدن
زنِ درون
5. شکار: زمانی که قلب، شکارچیای تنهاست
زن اسکلتی: رویارویی با طبیعت زندگی / مرگ / زندگیِ عشق
مرگ در خانۀ عشق
اولین مراحل عشق
تعقیب و گریز
بازکردن گرههای زن اسکلتی
خواب ناشی از اعتماد
اشک ریختن
مراحل بعدی عشق
قلب بهمثابۀ طبل، و خواندنِ آواز بهصدای بلند
رقص جسم و روح
6. یافتن خانوادۀ خود: تعلّق بهمثابۀ تبرک
جوجه اردک زشت
تبعید کودک ناهمگون
انواع مادران
مادر متزلزل
مادر شکستخورده
مادر خردسال یا مادر مادریندیده
مادر قوی، کودک قوی
شریک بد
ناجور بهنظرآمدن
احساسات منجمد، خلاقیت منجمد
غریبۀ رهگذر
تبعید بهمثابۀ موهبت
گربههای ژولیده و مرغهای لوچ دنیا
بهیاد داشتن و ادامهدادن بههر قیمت ممکن
عشق به روح
زیگوت اشتباهی
7. جسم سرخوش: بدن وحشی
کلام جسم
جسم در قصههای کودکان
قدرت کفلها
زن پروانهای
8. حفاظت از خویشتن: تشخیص تلهها، دامها، و طعمههای سمّی
زنِ نااهل
کفشهای قرمز
خسران ظالمانه در قصههای کودکان
کفشهای قرمزِ دستدوز
دامها
دام شمارۀ 1: کالسکۀ طلایی، زندگیِ بیمقدار
دام شمارۀ 2: پیرزن خشک، نیروی فرسوده
دام شمارۀ 3: سوزاندن گنج، قحطیزدگی روح
دام شمارۀ 4: آسیب غریزۀ ابتدایی، عواقب اسارت
دام شمارۀ 5: سعی در ایجاد زندگی مخفی، دوپاره شدن
دام شمارۀ 6: کرنش در برابر جمع، طغیانِ در نهان
دام شمارۀ 7: تظاهرکردن، سعی در خوب بودن، عادیسازیِ امر غیرعادی
دام شمارۀ 8: رقصیدنِ خارج از اختیار، وسواس و اعتیاد
اعتیاد
در خانۀ جلاد
بازگشت به زندگیِ خودساخته، شفای غرایز آسیبدیده
یک توضیح درباره یادداشت معرفی کتاب زنانی که با گرگها میدوند
فهرست طولانی شد و لازم دیدم این توضیح را بنویسم که یادداشت معرفی کتاب زنانی که با گرگها میدوند قرار است جذابتر و خواندنیتر شود. هدف از ذکر فهرست با جزئیات این است که شما پیش از خرید کتاب زنانی که با گرگها میدوند با محتوای آن بهخوبی آشنا شوید. اگر تا اینجا همراه من بودهاید، لطفاً اندکی دیگر نیز صبر کنید تا فهرست تمام شود و به بخشهای هیجانانگیزتر یادداشت برسیم!
9. بازگشت به خانه: بازگشت به خویشتن
پوست فُک، پوست روح
از دست دادن حسِ روح بهمثابۀ آغاز کسب خودآگاهی
گم کردن پوست خود
مرد تنها
کودکِ روان
خشک شدن و فلج شدن
شنیدن بانگ پیر
ماندنِ بیش از حد
رها کردن، شیرجه زدن
زن دوزیست: تنفس در زیر آب
آمدن به روی آب
تمرین تنهایی عمدی
زیست محیط درونیِ زنان
10. آب زلال: پرورش زندگی خلاق
زن گریان
آلودگی روح وحشی
سم در رودخانه
آتش روی رودخانه
مرد روی رودخانه
احیای رودخانه
کارخانۀ تمرکز و رویا
دختر کبریتفروش
دوری از خواب و خیال
بازافروختن آتش خلاق
سه تار موی طلایی
11. شور جنسی: اعادۀ جنسیت والا
الهههای هرزه
بابو: الهۀ شکم
دیک زرنگ
سفر به رواندا
12. تعیین قلمرو: مرزهای خشم و بخشش
خرسِ ماههلالی
خشم بهمثابۀ معلم
آوردن مرهم: بالا رفتن از کوه
خرسِ روح
آتش تحول و عمل صحیح
خشمِ برحق
درختان خشکیده
صلیب
غریزۀ آسیبدیده و خشم
خشم جمعی
اسیر خشم کهنه
چهار مرحلۀ بخشش
رها کردن
تاب آوردن
فراموشکردن
بخشیدن
13. زخمهای نبرد: عضویت در قبیلۀ زخمیها
اسرار بهمثابۀ قاتلان
منطقۀ مرده
زنی با موهای طلا
کتِ اشتباهات
14. خودآگاهی در جنگلِ جهانِ زیرین
دختر بیدست
مرحلۀ اول: معاملۀ کورکورانه
مرحلۀ دوم: قطع عضو
مرحلۀ سوم: سرگردانی
مرحلۀ چهارم: کشف عشق در جهان زیرین
دختر
شیخ سفیدپوش
باغبان
پادشاه
ساحر
ملکۀ مادر / عجوزه
شیطان
مرحلۀ پنجم: شیار کشیدنِ روح
مرحلۀ ششم: قلمرو زن وحشی
مرحلۀ هفتم: عروس و داماد وحشی
15. سایه به سایه: آوای ژرف
قوانین کلی گرگها برای زندگی
16. مژۀ گرگ – آخرین فصل کتاب زنانی که با گرگها میدوند
مژۀ گرگ آخرین فصل از کتاب زنانی که با گرگها میدوند است و بعد از آن پسگفتاری با عنوان «داستان بهمثابۀ دارو» آمده است. حال که مرور فهرست کتاب تمام شد، برویم سراغ بخشهای دیگر معرفی کتاب.
خلاصه کتاب زنانی که با گرگها میدوند
در این بخش علاوهبر مرور خلاصه کتاب زنانی که با گرگها میدوند نگاهی هم به جملات کتاب زنانی که با گرگها میدوند خواهیم انداخت. خودم حین مطالعه نزدیک به 50 بخش از این کتاب را علامت زدهام؛ و تلاش میکنم بیش از نصف این علامتها را اینجا هم بنویسم. امیدوارم در آشنایی شما با کتاب و اشتیاقتان برای تهیهاش مفید واقع شود.
چهار خاخام
شبی فرشتهای بهسراغ چهار خاخام آمد و آنها را بیدار کرد و به آسمان هفتم بهشت برد. در آنجا آنها گردونۀ مقدس ایزیکیل را تماشا کردند.
وقتی به زمین بازمیگشتند، یکی از خاخامها که مشاهدۀ چنان شکوه و عظمتی هوش از سرش ربوده بود، عقل از کف داد و حیران و سرگردان تا آخر عمر آواره شد. خاخام دوم خیلی شکاک بود و مدام با خود میگفت: «من همین الان خواب گردونۀ ایزیکیل را دیدم. بله، همهاش خواب بود. در واقعیت هیچ اتفاقی نیفتاده.» خاخام سوم دائماً به آنچه دیده بود فکر میکرد و مدام حرف میزد و راجع به اینکه آنجا چطور ساخته شده و علت وجودی آن صحبت میکرد… بنابراین او هم گمراه شد و از جادۀ ایمان بیرون رفت.
خاخام چهارم که شاعر بود، کاغذ و قلمی بهدست گرفت، کنار پنجره نشست و در ستایش پرواز کبوتری در غروب، خواب دخترش در گهواره، و تمام ستارگان آسمان، ترانه پشت ترانه سرود. از آن پس زندگی او بهتر از قبل شد.
مفهوم ازدواج در داستانهای پریان
ازدواج در قصههای کودکان بیانگر این است که فرد وضعیت جدیدی را جستجو میکند و لایۀ جدیدی از روح قرار است آشکار شود.
مکانهای رسیدن به خودآگاهی
زیرزمین، دخمه، و غار نمادهایی هستند که بههم ربط دارند. آنها مکانهای دیرینِ رسیدن به خودآگاهی هستند.
بریدهای از کتاب زنانی که با گرگها میدوند دربارۀ لزوم ترک مادر حمایتگر درون
اگر ما بیش از حد در کنار مادر حمایتگر درون روحمان بمانیم، راه تمام چالشهایی را که در برابرمان قرار میگیرد میبندیم و مانع رشد و تکامل بعدیمان میشویم. البته من ابداً توصیه نمیکنم که زنان خودشان را به موقعیتهایی عذابآور یا دردناک بیندازند. منظورم این است که آنها باید در زندگی هدفی را در مقابل خود قرار دهند که مایل به رسیدن به آن باشند، و خطرات آن را نیز تقبل کنند. به واسطۀ این روند است که قدرتهای شهودی خود را پیدا و بُرّا میکنند.
در میان گرگها وقتی مادهگرگی از تولههایش مراقبت میکند، او و تولهها اغلب اوقاتشان را به بطالت و تنبلی میگذرانند. با هم بازی میکنند و از سروُکول هم بالا میروند. جهانِ خارج و جهانِ چالشها هنوز در دوردستهاست. اما وقتی مادهگرگ سرانجام تولهها را برای شکار و تهیۀ غذا تربیت میکند، بیشتر اوقات به آنها چنگ و دندان نشان میدهد و از آنها میخواهد که دنبالش بروند، و اگر کاری را که میخواهد انجام ندهند، آنها را ادب میکند.
به همین ترتیب ما هم برای رسیدن به مرحلۀ بعدی رشد، مادرِ درونی حمایتگری را که برای دوران بچگیمان مناسب بود، با مادر دیگری عوض میکنیم، یعنی با مادری که در قلمرو ژرفتر روح ما زندگی میکند؛ مادری که هم محافظ و هم معلم است. او مادری است مهربان، و در عین حال خشن و سختگیر.
اغلب ما اجازه نمیدهیم که مادرِ زیادیخوب بمیرد، حتی اگر واقعاً وقت مرگش فرا رسیده باشد. هرچند این مادرِ زیادیخوب ممکن است اجازه ندهد انرژی فعال ما خود را نشان بدهد، وقتی بودن با او اینقدر خوب و اینقدر آسایشبخش است، چرا بگذاریم برود؟ ما غالباً صداهایی را در ذهنمان میشنویم که تشویقمان میکنند برگردیم و در امان بمانیم.
مثلاً این صداها میگویند: «وای، آن حرف را نزن» یا «تو نمیتوانی آن کار را بکنی» یا «اگر آن کار را بکنی دیگر جزو بچههای من (دوستان من، اطرافیان من) نیستی» یا «آنجا خطرناک است» یا «اگر این خانۀ گرم و نرم را ترک کنی، چه میدانی چه پیش میآید» یا «میدانی که با این کار خودت را کوچک میکنی» و یا از همه بدتر «وانمود کن که داری خودت را بهخطر میاندازی، اما یواشکی همینجا پیش من بمان».
اینها صداهای مادرِ زیادیخوبِ ترسان و مضطرب درون روح ماست. او تقصیری ندارد. او همان است که هست. اما اگر ما مدت زیادی کنار مادر زیادی خوب بمانیم، زندگیمان و استعدادهایی که در وجودمان داریم تحتالشعاع قرار میگیرد و ما بهجای قویتر شدن، ضعیفتر میشویم.
گیوم آپولینز نوشته است:
ما آنها را به لبۀ پرتگاه بردیم و از آنها خواستیم که پرواز کنند.
حرکت نکردند.
دستور دادیم: «پرواز کنید!»
همچنان ایستادند.
آنها را بهسوی پرتگاه هُل دادیم، و آنها پرواز کردند.
یک داستان قدیمی که همهمان بلدیم!
او این داستان را «یک چوب، دو چوب» مینامید، و زمزمه کرد که «این راه و رسم شاهان قدیمی افریقاست».
بنا بر این روایت، پیرمردی که در بستر مرگ افتاده بود خانوادۀ خود را فرا میخواند. او به هرکدام از بچهها، زنان، و خویشاوندان بسیارش یک چوب کوتاه نازک میدهد و میگوید: «چوب را بشکنید.» همۀ آنها با کمی تلاش چوبهای خود را به دو نیم میکنند.
«وقتی روح تنهاست و کسی را ندارد، همین اتفاق میافتد و راحت میتوان آن را شکست».
بعد پیرمرد به هرکدام از افراد قبیلهاش چوب دیگری میدهد و میگوید: «دوست دارم بعد از مرگ من اینطور زندگی کنید. چوبهایتان را روی هم بگذارید و دستههای دوتایی و سهتایی درست کنید. حالا این دستهچوب را از وسط نصف کنید.»
وقتی یک دستهچوب دوتایی یا سهتایی داشته باشیم، هیچکس نمیتواند آنها را بشکند. پیرمردی لبخندی میزند و میگوید: «وقتی کنار روح دیگری میایستیم قوی هستیم. وقتی با دیگران هستیم نمیشکنیم.»
جملهای از کتاب زنانی که با گرگها میدوند
مرد برای دوست داشتن زن باید طبیعت سرکش او را نیز دوست بدارد. اگر زن مردی را انتخاب کند که نمیتواند، و یا نمیخواهد به این وجه وجود او عشق بورزد، قطعاً متلاشی میشود و ضعیف و ناتوان بهجا میماند.
از گرگها یاد بگیریم
گرگها، برخلاف انسانها، فراز و نشیبهای زندگی، انرژی، قدرت، غذا، یا فرصت را چیزی تکاندهنده یا تنبیهی تلقی نمیکنند. قلهها و درهها صرفاً واقعیتهای زندگی هستند، و گرگها تا حد امکان با چُستی و چالاکی آنها را درمینوردند. طبیعت غریزی این قابلیت معجزهآسا را دارد که با تمام خوبیها و چیزهای مثبت، و تمام عواقب منفی کنار بیاید و رابطۀ خود با خویشتن و با دیگران را نیز حفظ کند.
گرگها با چرخههای طبیعت و سرنوشت با ظرافت و تیزهوشی و استقامت و بردباری برخورد میکنند تا محکم کنار جفت خویش بمانند و تا حد امکان زندگی طولانی و خوبی را یا یکدیگر سپری کنند. اما برای اینکه انسانها بتوانند کنار هم زندگی کنند و به این شیوه به یکدیگر وفادار بمانند – شیوهای که بهترین، خرمندانهترین، مطمئنترین، و حسّیترین شیوه است – آنها باید علیه چیزی که بیش از همه از آن میترسند بهپا خیزند. همانطور که خواهیم دید، هیچ راه میانبری وجود ندارد. انسان باید کنار بانوی مرگ بخوابد.
زندگی / مرگ / زندگی
نیروی تمثیلی زندگی / مرگ / زندگی در بسیاری از فرهنگهای امروزی بهشدت سوءتعبیر شده است. بعضی فرهنگها دیگر نمیفهمند که بانوی مرگ معرف یک الگوی اساسیِ آفرینش است. بهلطف کمکهای محبتآمیز اوست که زندگی تجدید حیات مییابد. در بسیاری از فرهنگهای عامیانه شخصیت مونثِ مرگ اغلب فشار احساسی زیادی را متحمل میشود. او داس بهدست «بیگناهان» را درو میکند، قربانیانش را میبوسد و از روی اجساد آنها که روی زمین پراکنده شده عبور میکند، و یا اینکه مردم را غرق میکند و در شب تاریک قهقهههای طولانی میزند.
اما در فرهنگهایی چون فرهنگ سرخپوستان شرق امریکا و مایاها که تعالیم مربوط به چرخۀ زندگی و مرگ را حفظ کردهاند، بانوی مرگ کسانی را که در حال احتضار هستند دربر میگیرد، درد آنها را تسکین میدهد و به آنان آرامش میبخشد. در سنّت شفاگران کهن میگویند او نوزاد را در رحم مادر میچرخاند تا سرش نزدیک دهانۀ رحم قرار گیرد و بتواند به دنیا بیاید. میگویند او دست ماما را هدایت میکند، راه رگهای شیری را در پستان مادر باز میکند، و هرکه را که در تنهایی گریه سر داده است تسلی میدهد. آنهایی که او را در چرخۀ کامل خویش میشناسند، به سخاوتمندی و تعالیم او احترام میگذارند.
بریدههایی از کتاب زنانی که با گرگها میدوند دربارۀ عشق
این وضعیت همۀ عشاق در آغاز کار است: آنها مثل خفاش کورند.
آدمهایی که راه بهتری بلد نیستند، معمولا همانطور با عشق برخورد میکنند که مرد ماهیگیر قصه با صید خود:
«وای، امیدوارم یک ماهی بزرگ گرفته باشم. ماهیای که مدتهای طولانی مرا سیر کند. چیزی که مرا به هیجان بیاورد و زندگیام را آسان کند. چیزی که موقع بازگشت به خانه به همۀ ماهیگیرها نشان بدهم و فخر بفروشم.»
این برخوردِ طبیعیِ شکارچیِ خام یا قحطیزده است. افراد خیلی جوان، ناآگاه، گرسنه و زخمی ارزشهایی دارند که حول و حوش کشف و کسب گنجها میچرخد. افراد بسیار جوان هنوز واقعا نمیدانند که دنبال چه هستند. گرسنهها دنبال غذا هستند و زخمیها به دنبال مرهمی برای شکستهای گذشتۀ خود…
بیحرکتماندن و در رویای عشق کامل خیالبافیکردن آسان است. این حالت رخوت و بیحسیای است که شاید هرگز از آن بهبود نیابیم، مگر اینکه بیرحمانه به چیزی باارزش چنگ بزنیم – هرچند ناآگاهانه.
من بارها پدیدۀ مشابهی را در عشاق مختلف، صرفنظر از جنسیت آنها دیدهام. این پدیده تقریبا چنین است که:
دو نفر رقصی را آغاز میکنند تا ببینند میارزد عاشق هم باشند یا نه. بعد ناگهان زن اسکلتی به قلاب میافتد. چیزی از رابطه شروع به کمرنگشدن میکند و دچار بینظمی میشود. اغلب لذت دردناک هیجان جنسی کاهش مییابد، یا انسان ضعف طرف دیگر و وجه آسیبدیدۀ درونی او را میبیند، یا بهنظرش میآید که دیگری «چندان هم گنج نیست». دقیقاً همین موقع است که کلۀ طاس و دندانهای زرد پیردختر روی آب میآید.
واقعا وحشتناک بهنظر میرسد، اما به هر حال این نخستینبار است که فرصتی واقعی برای نمایش شهامت خود و برای شناخت عشق پدید میآید.
عشقورزیدن یعنی کنار هم ماندن.
عشقورزیدن یعنی خروج از جهان رویایی و ورود به جهانی که عشقِ پایدار در آن ممکن است – رو در رو، استخوان به استخوان، و با عشقی متعهدانه.
عاشق بودن یعنی ماندن، آن هم زمانی که تکتک سلولهای بدن میگویند:
«فرار کن!»
مرحلۀ تعقیب و گریز زمانی است که عشاق سعی میکنند ترس خود از چرخههای زندگی / مرگ / زندگیِ عشق را توجیه کنند.
آنها میگویند:
«بهتر است سراغ یک نفر دیگر بروم» یا «نمیخواهم تسلیم شوم» یا «نمیخواهم طرز زندگیام را عوض کنم» یا «نمیخواهم با زخمهای خودم یا یکی دیگر روبهرو شوم» یا «هنوز آمادگی ندارم» یا «نمیخواهم عوض شوم بدون اینکه اول دقیقاً بدانم که بعد از آن چطور خواهم بود / چه احساسی خواهم داشت».
بعضیها دچار این اشتباه میشوند که فکر میکنند دارند از رابطه با یک معشوق میگریزند. اما اینطور نیست. آنها از عشق یا از فشارهای رابطه فرار نمیکنند. آنها سعی دارند از دست نیروی زندگی / مرگ / زندگی بگریزند. در روانشناسی به این امر «ترسِ از صمیمیت» یا «ترسِ از تعهد» میگویند. اما اینها صرفاً عوارضاند. مسئلۀ عمیقتر مسئلۀ ناباوری و بیاعتمادی است. آنهایی که برای همیشه فرار میکنند میترسند که حقیقتاً طبق چرخههای طبیعت وحشی و یکپارچه زندگی کنند.
جمله دربارۀ زندگی و ترس
ترس بهانۀ خوبی برای انجام ندادن کار نیست. همۀ ما میترسیم. این چیز جدیدی نیست. شما اگر زنده باشید، طبعاً ترس هم دارید.
دربارۀ زنان در جامعه
مخربترین وضعیت فرهنگی برای زندگی زنان وضعیتی است که روی اطاعتِ بدون مشورت با روح خود تاکید میکند؛ فرهنگهایی که عاری از آیینها و مراسمِ زیبای بخشش هستند؛ فرهنگهایی که زنان را وادار میکنند میان روح و جامعه یکی را انتخاب کنند؛ فرهنگهایی که در آنها رحم و شفقت نسبت به دیگران با موانع اقتصادی یا نظامهای طبقاتی روبهرو میشود؛ فرهنگهایی که جسم را چیزی میدانند که باید «پاک» و مطهر شود، یا جایگاه مقدسی میانگارند که نظام حاکم باید امورش را تنظیم کند؛ فرهنگهایی که در آنها چیزهای نو، غیرعادی، یا متفاوت با استقبال مواجه نمیشوند؛ فرهنگهایی که درآنها کنجکاوی و خلاقیت بهجای دریافت پاداش، مجازات و نفی میشوند، یا فقط زمانی پاداش میگیرد که شخص مربوطه زن نباشد؛ فرهنگهایی که در آنها اعمال دردناک بر روی جسم صورت میگیرد و این کار مقدس قلمداد میشود؛ فرهنگهایی که در آنها زنان ناعادلانه مجازات میشوند، یا همانگونه که آلیس میلر بهطرز موجزی بیان کرده، بهخاطر خیر و صلاح خودشان تنبیه میشوند؛ و سرانجام فرهنگهایی که در آنها روح بهمثابۀ موجودی مستقل و صاحباختیار به رسمیت شناخته نمیشود.
برای دختران رنگینپوستی که به خودکشی فکر کردهاند، در حالیکه رنگینکمان کافی است
نتوزاکه شانگ اثری دارد به نام «برای دختران رنگینپوستی که به خودکشی فکر کردهاند، در حالیکه رنگینکمان کافی است»، و در این اثر سطر زیبایی هست. در بخشی از این نمایش، زن ارغوانیپوش پس از مبارزه برای فهم تمام جوانب روحی و جسمی خود که از سوی فرهنگ نادیده گرفته شده یا تحقیر شده، آغاز به سخن میکند. او وجود خود را در این واژههای خردمندانه و صلحآمیز خلاصه میکند:
این چیزی است که من دارم…
اشعارم
رانهای بزرگ
نوک پستان
و
یکدنیا عشق.
از زمینخوردن نترسیم
بهیاد داشته باشید که اعماق همان جایی است که ریشههای زندۀ روح و روان در آن قرار دارد… در اعماق، بهترین خاک برای بذرافشاندن و رشد چیزهای نو هست. پس به این مفهوم، زمینخوردن هرچند دردناک است، بستر رشد نیز هست.
جملهای از کتاب زنانی که با گرگها میدوند: شجاعت یعنی پیروی از دل
طبیعت وحشی به ما میآموزد که هنگام وقوع چالشها با آنها روبهرو شویم. گرگها وقتی محاصره میشوند نمیگویند «وای، نه! دوباره نه!» آنها میپرند، حمله میکنند، میدوند، شیرجه میزنند، جمع میشوند، ادای مرده را درمیآورند، بهطرف گلوی حریف هجوم میبرند، و هرکاری که لازم باشد میکنند. پس ما نباید از بینظمی، بدبختی، و ایام سخت تکان بخوریم.
آنکه نمیتواند زوزه بکشد، گلهاش را نخواهد یافت
من نویسندگان متعددی را میشناسم که این نوشته را روی میز تحریرشان گذاشتهاند. حتی زنی را میشناسم که آن را لوله کرده و در کفشش گذاشته و با خود حمل میکند. این قطعه شعری است از چارلز سیمیک، و دستورالعمل نهایی برای همۀ ماست:
«آنکه نمیتواند زوزه بکشد، گلهاش را نخواهد یافت.»
از تاریکی نترس!
هیچچیز مثل تاریکی باعث درخشش نور، وقوع معجزه، و کشف گنج نمیشود.
ماندنِ بیش از حد
امّا زنِ دوپارهشده دلایل دیگری هم دارد. او عادت ندارد به دیگران اجازه بدهد تا آنها هم پارو بزنند. شاید مدام ورد «بچههایم، بچههایم» را تکرار کند؛ وردی شبیه این: «اما بچههایم به این احتیاج دارند»، «بچههایم به آن احتیاج دارند»، و الی آخر. او تشخیص نمیدهد که با فدا کردن نیاز خود به بازگشت، به بچههایش یاد میدهد که وقتی بزرگ شدند همان فداکاری را با نیازهای خودشان بکنند.
یک درس مهم برای زندگی
«من دارم میروم.»
اینها بهترین واژهها هستند. اینها را بگویید – و بعد بروید.
زن دوزیست
در قلب وجود همۀ زنان چیزی هست که تونی وولف، روانتحلیلگر پیرو مکتب یونگ که در نیمۀ اول قرن بیستم میزیست، آن را «زن دوزیست» مینامد.
زن دوزیست میان دو جهانِ واقعیت ملموس و ناخودآگاهِ پررمزوُراز میایستد و بین آن دو میانجیگری میکند. زن دوزیست منتقلکننده و گیرندۀ دو یا چند ارزش یا عقیده است. کسی که به آرای جدید جان میبخشد، آرای قدیم را با آرای نو و بدیع عوض میکند، و میان جهان عقلانی و جهان تخیلی پل میزند. کسی که چیزها را «میشنود»، چیزها را «میبیند»، و چیزی را که قرار است رخ بدهد «حس میکند».
نقطۀ میانیِ بین جهان عقل و تخیل، بین احساس و تفکر، بین ماده و روح – بین تمام متضادها و تمام طیفها معنایی که بتوان تصور کرد – خانۀ زن دوزیست است.
دربارۀ شعر
سالخوردگان قوم اینویی میگویند هرگاه نَفَس خدا با نَفَس انسان بیامیزد، سبب میشود فرد شعری قوی و مقدس بسراید.
تمرین تنهایی عمدی
تنهایی، برخلاف اعتقاد بعضیها، به معنی فقدان انرژی یا عمل نیست، بلکه برعکس، موهبتی از هدایای وحش است که از روح بهدست ما میرسد. در دوران باستان تنهاییِ تعمدی هم تسکیندهنده و هم پیشگیرنده تلقی میشد. از تنهایی بهمنظور شفای خستگی و پیشگیری از فرسودگی استفاده میشد. همچنین تنهایی بهعنوان یک سروش، و راهی برای گوش سپردن به خویشتن درونی بهکار میرفت تا پندها و راهنماییهای آن شنیده شود. در غیر اینصورت، شنیدن این رهنمودها در هیاهوی زندگی روزمره غیرممکن است.
تفاوت تسلّی و حمایت
فرق بین تسلی و حمایت این است:
اگر گلدان گیاهی داشته باشید که بهخاطر نگهداشتهشدن در کمد تاریک زرد شده باشد، و بعد کلمات نرم و ملایمی به آن بگویید، این یعنی تسلی. اما اگر گلدان را بیرون بیاورید و زیر نور خورشید بگذارید، به آن آب بدهید و با آن صحبت کنید، این یعنی حمایت.
چهار مرحلۀ بخشش
- رها کردن: آن را بهحال خود گذاشتن
- تابآوردن: اجتناب از مجازات
- فراموش کردن: از یاد بردن، اجتناب از فکرکردن به آن
- بخشیدن: ترکِ دِین، رهاکردن بدهی
اما از کجا میفهمید که کسی را بخشیدهاید یا نه؟ اگر بخشیده باشید، بهجای احساس خشم، در مورد آن رویداد احساس تاسف میکنید. بهجای اینکه از دست آن فرد عصبانی باشید برایش متاسف میشوید. معمولاً دیگر چیزی از آن واقعه در ذهنتان نمیماند که راجع به آن صحبت کنید. رنجی را که منجر به انجامشدن آن تعدّی شده درک میکنید. ترجیح میدهید خارج از دایرۀ آن فرد یا گروه بمانید. منتظر هیچچیز نیستید. هیچچیز نمیخواهید. هیچ زنجیری به پایتان بسته نشده که مدام شما را به این نقطه بکشاند. آزادید که بروید. ممکن است اینطور نباشد که مثل آخر قصهها، بعد از آن همهچیز بهخوبی و خوشی بگذرد. اما مسلماً از این روز به بعد، یکی بود یکی نبود تازهای در انتظار شماست.
معجزۀ اشک ریختن
در سرتاسر تاریخ بشر، اشکها سه کار کردهاند:
ارواح را نزد خویش فرا خواندهاند، آنهایی را که روح ساده را به بند میکشند و اسیر میکنند دوره کردهاند، و زخمهای ناشی از معاملههای بدی را که انسانها انجام دادهاند التیام بخشیدهاند.
قوانین کلی گرگها برای زندگی
- بخور؛
- استراحت کن؛
- گاهی پرسه بزن؛
- وفادار باش؛
- بچهها را دوست داشته باش؛
- در مهتاب شِکوه کن؛
- گوشهایت را تیز کن؛
- از استخوانها مراقبت کن؛
- عشق بورز؛
- اغلب زوزه بکش.
آخرین تکه از کتاب زنانی که با گرگها میدوند: مژۀ گرگ
اگر به جنگل نروی، هرگز هیچچیز رخ نخواهد داد و زندگیات هرگز آغاز نخواهد شد.
آنها گفتند: «بیرون نرو. به جنگل نرو. بیرون نرو.»
دختر پرسید: «چرا نروم؟ چرا امشب نباید به جنگل بروم؟»
«آنجا گرگ بزرگی هست که آدمهایی مثل تو را میخورد. به جنگل نرو. بیرون نرو. فهمیدی؟»
طبیعتاً دختر بیرون رفت. او بههرحال به جنگل رفت. و البته همانطور که به او هشدار داده بودند، با گرگ برخورد کرد.
دختر گفت: «این زندگی من است، نه قصهای کودکانه. احمقها، من باید به جنگل بروم و با گرگ ملاقات کنم، وگرنه زندگیام هرگز آغاز نمیشود.»
اما گرگی که دختر با آن برخورد کرد به دام افتاده بود. یک پای گرگ در تله بود.
گرگ نالید: «کمکم کن. وای، کمکم کن! آیییی، آیییی، آیییی!»
او همینطور مینالید: «کمکم کن، کمکم کن! اگر کمکم کنی بهت جایزه میدهم.»
چون شیوۀ گرگ در اینگونه ماجراها اینطور است.
دختر پرسید: «از کجا بدانم که به من صدمه نمیزنی؟»
او باید سوال میکرد، پس پرسید: «از کجا بدانم که مرا نمیکشی و استخوانهایم را اینجا نمیگذاری؟»
گرگ گفت: «چه سوالی! تو فقط باید به حرف من اعتماد کنی.» و شروع کرد به نالیدن و دوباره زوزه کشیدن.
…
دختر گفت: «خب، امتحان میکنم. بسیار خب، بیا!» و تله را باز کرد و گرگ پنجهاش را از آن بیرون کشید. دختر روی زخم او را با گیاهان و علفهای دارویی مرهم گذاشت.
گرگ نفس راحتی کشید و گفت: «وای، متشکرم دختر مهربان».
دختر از آنجا که قصههای منفی زیادی خوانده بود، گریهکنان گفت: «حالا بیا و مرا بکش و بگذار همۀ این جریان تمام شود.»
اما نه، این اتفاق نیفتاد. بهجای این کار، گرگ پنجهاش را روی بازوی او گذاشت.
او گفت: «من گرگی از زمان و مکان دیگرم.» و یکی از مژههای چشمش را کند و به دختر داد و گفت: «از این استفاده کن و خردمند باش. از این به بعد تو میفهمی که چهکسی خوب است و چهکسی خوب نیست. فقط از چشم من نگاه کن تا همه چیز را بهوضوح بدانی. برای اینکه اجازه دادی من زندگی کنم، قول میدهم طوری زندگی کنی که قبلاً هرگز نکردهای…»
به این ترتیب دختر به دهکدهاش برگشت؛ خوشحال از اینکه زنده است.
…
دختر در این بصیرت جدید نهتنها حقهبازها و ظالمها را میبیند، بلکه قلبش هم بینهایت رشد میکند، زیرا او با این استعدادی که گرگ به او بخشیده، به هر کسی با دید تازهای نگاه میکند و ارزیابیاش میکند.
…
چنین بود که او فهمید آنچه پیشینیان میگویند درست است، و گرگ خردمندترین موجود است.
* آنچه خواندید چکیدهای بود از داستان مژۀ گرگ که دکتر استس در آخرین بخش از کتاب زنانی که با گرگها میدوند آورده است. برای مطالعۀ نسخۀ کامل این داستان، به صفحات 634 تا 638 کتاب مراجعه کنید.
دربارۀ نویسنده: دکتر کلاریسا پینکولا استس کیست؟
خانم دکتر کلاریسا پینکولا اِستِس (Clarissa Pinkola Estés) در سطح جهان بهعنوان پژوهشگر، شاعر، داستانسرا، و حافظ قصههای کهن در ادبیات اسپانیایی شناخته شده است. وی از پیروان مکتب روانشناسی یونگ است و بیش از 25 سال به کار تعلیم و پژوهش مشغول بوده است. وی مدیر سابق مرکز تحقیقات و آموزش کارل گوستاو یونگ است و دکترای مطالعات بینِ فرهنگها و روانشناسی بالینی را از موسسۀ یونیون اخذ کرده است. بنیاد ملی لاتین مستقر در شهر واشینگتن جایزۀ لاس پریمهراس را بهخاطر یک عمر فعالیت ادبی و اجتماعی به او اعطا کرده است.
پیش از این قصۀ باغبان وفادار به قلم خانم استس و با ترجمۀ آرزو احمی توسط نشر ذهنآویز در سال 1382 به فارسی برگردانده شده است.
کتاب زنانی که با گرگها میدوند بزرگترین اثر دکتر کلاریسا پینکولا استس است که برای نخستینبار در سال 1992 میلادی در امریکا به چاپ رسید و تاکنون به زبانهای متعددی در دنیا برگردانده شده است. این کتاب به مدت دو سال جزو فهرست پرفروشترین کتابهای نشریۀ نیویورک تایمز بود و بیش از یک میلیون نسخۀ آن بهفروش رفت.
دربارۀ کتاب زنانی که با گرگها می دوند
در پشت جلد کتاب میخوانیم:
در درون هر زنی نیروی قدرتمندی زندگی میکند آکنده از بصیرت. شور، خلاقیت، و دانش بیزمان. او همان زن وحشی است که طبیعت غریزی زنان را نمایندگی میکند. اما موجود بهگونهای در حال انقراض است. دکتر کلاریسا پینکولا استس، در کتاب زنانی که با گرگها می دوند با استفاده از گنجینۀ غنی داستانهای اساطیری، کهنالگوها، افسانههای پریان، و قصههای ملل، راه اتصال مجدد به این نیروی قدرتمند و سالم طبیعت غریزی زنان را نشان میدهد. ما با خواندن این قصهها و تفسیر آنها از سوی خانم استس در این کتاب بسیار ارزشمند، بار دیگر میآموزیم که به زن وحشی درونمان مهر بورزیم، ارج بنهیم، و او را همچون موجود جادویی و درمانگر روح خویش بپذیریم. دکتر استس در این کتاب برای توصیف روح و روان زنان ادبیات جدیدی خلق کرده است. این روانشناسی زنان به اصیلترین شکل خود است که بر پایۀ دانش روح استوار است.
نقد کتاب زنانی که با گرگها میدوند
شیوۀ کار نویسنده کتاب زنانی که با گرگها میدوند برپایۀ روایت داستان و تحلیل است. دکتر استس ابتدا داستانی کهن را با ادبیات خود روایت، و سپس ماجراها و شخصیتها را از منظر روانشناسی زنان تحلیل میکند. در کل، این شیوه به جذابیت کتاب و خستهنشدن خواننده کمک کرده است؛ ولی هرازگاهی احساس میکردم که این تحلیلها بهاطناب کشیده شده است و مواردی که حین آنها بیان میشود چندان پایۀ علمی و پژوهشی ندارد. با این حال، در کل آنچه که در این کتاب آمده – از نظر من – میتواند کمکحال و یاریگر دختران و زنان ایرانی باشد. این نظر من بود؛ و بسیار بهتر میشود اگر خانمهایی که این کتاب را خواندهاند نظراتشان را بنویسند؛ که آیا محتوای کتاب توانسته به ایشان کمک کند یا نه.
ترجمۀ خانم موحد نیز – بهمانند محتوای خود کتاب – روان است. این کتاب برای تمام زنان نوشته شده، و از همین رو سنگینی و محتوای تخصصی دیگر کتابهای روانشناسی را ندارد. خانم سیمین موحد، مترجم کتاب، هم به این شیوه متعهد ماندهاند و ترجمۀ ایشان همهفهم و ساده و عاری از سنگینیهای زبان تخصصی است. تا جایی که من اطلاع دارم ترجمۀ دیگری از کتاب زنانی که با گرگها میدوند در بازار کتاب کشور موجود نیست. پس با خیالی آسوده این کتاب را – که اطلاعات آن در انتهای یادداشت خواهد آمد – تهیه و مطالعه کنید.
ذکر این نکته هم ضروری است که این کتاب، کتابی ضدِ مرد نیست! عنوان و محتوا چنان مینماید که کتاب مخصوص زنان است. این مسئله تا حدودی درست است؛ ولی اینچنین نیست که مردان از مطالعهاش سود نبرند. در جایجای کتاب مخاطب دکتر استس مرداناند و ایشان نیز میتوانند از خواندن این کتاب بسیار بیاموزند. مخصوصاً مردانی که میخواهند در روابط خود با زنان زندگیشان رویکردی حمایتگرانه و منطقی داشته باشند و از آن چهرۀ مرد سنتیِ حاکم بر زندگی زن فاصله بگیرند.
اگر بخواهم جمعبندی کنم: بهقول مایا آنجلو، هرکسی که سوادِ خواندن دارد باید این کتاب را بخواند؛ خواه زن باشد، خواه مرد. زمانی که صرف مطالعۀ این کتاب میکنید نتیجهاش را در زندگی امروز و آیندهتان نشان خواهد داد. مطمئن باشید!
در یک نگاه
عنوان: زنانی که با گرگها میدوند: افسانهها و قصههایی دربارۀ کهنالگوی زن وحشی
نویسنده: خانم دکتر کلاریسا پینکولا اِستِس
مترجم: سیمین موحد
ناشر: پیکان
نوبت چاپ: دوازدهم 1395 (اول 1383)
موضوعات: زنان وحشی، فرهنگ عامه، روانشناسی زنان، کهنالگوها و اساطیر
قیمت کتاب زنانی که با گرگها میدوند: 56000 تومان (چاپ 1399: 115.000 تومان)
در انتهای یادداشت معرفی کتاب زنانی که با گرگها میدوند نظر مایا آنجلو، شاعر معاصر امریکایی، را مینویسم: «من بهخاطر کتاب زنانی که با گرگها میدوند از دکتر کلاریسا پینکولا استس متشکرم. این اثر به خواننده نشان میدهد که جسوربودن، پُرمهربودن، و زن بودن چقدر شکوهمند است. هرکسی که سوادِ خواندن دارد باید این کتاب را بخواند.»
من هم متعجب میشوم که چنین کتابی در بازار کتاب ایران موجود است و دخترانی هستند که آن را نخواندهاند! حتماً کتاب زنانی که با گرگها میدوند را بخوانید و نظراتتان را برایم همینجا بنویسید. اگر فرصت داشتید نگاهی هم به دیگر عناوین معرفیشده در بخش معرفی کتاب وبلاگ عقاید یک گرگ بیندازید.
5 دیدگاهها
خب تونستم امشب بیدار بمونم و اینو تموم کنمش. این تکه را خیلی دوست داشتم که یه درس مهم واسه زندگی اینه که بگی «من دارم میرم»، این را بگید و برید.
همیشه شروع بهترین تغییرات زندگی برای خودم همین بوده که بگم «خب… من رفتم.» و بعد برم.
شاید یه کم بی ربط ولی الان یاد فیلم ترومن شو و صحنه اخرش افتادم. شاید به خاطر اینکه همین چند هفته پیش دوباره دیده امش.
جایی را می گم که ترومن رو به دوربین میگه اگه دیگه ندیدمتون، بعد از ظهر، عصر و شبتون هم بخیر و بعدش میره.
جدا از طنز خوبش، جاییه که ادم می تونه تصور کنه واسه کسی که زندگی واقعی و کنترل نشده را هیچ وقت تجربه نکرده چقدر باید ترسناک باشه که بره برای خودش ولی می دونی که کار درست هم همینه.
این همون حسیه که همیشه رفتن واسه من داشته، نمی دونستم چی میشه، فقط می دونستم کار درسته.
سلام منم در فصل پایانی کتاب هستم و موافقم که کتاب مفیدی است اما اطناب دار
من این کتاب را همراه با گروهی که با مربی روانشناس یونگ هست در کافه کتاب میخونم سه قصه رو خوندیم وبحث کردیم واقعا عالی هست ولی بنظرم همراه با یک مربی بخونین بیشتر لایه ها براتون باز میشه طبیعت زندگی مرگ زندگی برامن فوق العاده بود تا حالا بفکر قسمت مرگ فکر نکرده بودم ودرحین اتفاق احساس میکنم تمومه ولی حالا با آگاهی قسمت مرگ رو درتمام مراحل زندگیم پذیرش دارم و میدونم که بعداین مرگ هست که زندگی واقعی همراه با شور و اشتیاق شروع میشه واین حس ناب رو بهم داد
تا حالا تو زندگیم درمورد شهود فکر نکرده بودم ولی با خوندن واسالیسای عاقل فهمیدم وای این حس خیلی درستیه و باید بهش تمرکز داشته باشم پس نندازم وازش استفاده کنم این شهود مارو تو زندگی محکمتر میکنه وراه رو برامون باز میکنه
ودر نتیجه خوندن این کتاب من رو بفکر انداخته شروع کردم با ترسهام روبرو شدن وبالاخره در سن ۴۸ سالگی ماشین رو برداشتم در یک روز با ۱۲ ساعت رانندگی همراه دوتا از دوستام سفر رفتم وبخودم ثابت کردم که سفر و جاده و رانندگی بدون همسر و مرد میتونه باشه و پای خطراتش هم می ایستم و خلاصه تجربه عالی بود که با خویشتن درون همگام بشم و به شهود خود اعتماد کنم.
انشالله شماهم بخونین و براتون مفید عملی باشه
ممنون بابت توضیحاتی که از تجربهتون درباره کتاب زنانی که با گرگها میدوند با ما به اشتراک گذاشتید.
سلام استفاده از کافه کتاب برای همه قابل استفاده است؟ دوست دارم این کتاب را با راهنما بخونم.
سپاس