کتاب روز و شب یوسف از دستنوشتههای قدیمی محمود دولتآبادی است که بهگفتۀ خود او پس از سالها نسخهای دستنویس از آن را در خانهاش پیدا کرده و بهدست چاپ سپرده است. از نگاه من، روز و شب یوسف داستان کوتاهی است که اندکی شاخوبرگ گرفته و طولانیتر شده است؛ ولی باز با این حال، میشود آن را در یک نشست خواند و بهپایان برد. این داستان هم مانند دیگر نوشتههای دولتآبادی در فضایی واقعگرایانه روایت میشود؛ فقط اینکه اینبار نویسنده از تکنیک ذهن سیال نیز برای شناساندن شخصیت اصلی داستانش بهره گرفته است. آنچه در ادامه خواهید خواند تحلیلی است که من از کتاب روز و شب یوسف اثر محمود دولتآبادی نوشتهام.
نقد داستان روز و شب یوسف
داستان با تعلیقی نسبتاً طولانی آغاز میشود. نویسنده ما را چندصفحهای با خود همراه میکند تا بالاخره توصیفی از یوسف، شخصیت اصلی داستان، بهدست بدهد و ما بتوانیم او را بیشتر بشناسیم. «سایهای دنبالش بود. همان سایۀ همیشه. سایه، خودش را در سایۀ دیوار گم میکرد و باز پیدایش میشد.» (صفحۀ 11). این داستان نیز مانند آثار دولتآبادی با جملههای کوتاه همراه است و حس گذر زمان و شتاب شخصیت اصلی را در ذهن خواننده ایجاد میکند.
یوسف، که حالا او را بهتر میشناسیم، نوجوانی است در آستانۀ بلوغ؛ و در کشاکش مرد شدن در شرایط دشوار. روایت رئالیستی داستان با جریان سیال ذهن یوسف پیش میرود. راوی دانای کل خواننده را با اندیشههای آشفته و پریشان یوسف همراه میکند تا دشواری مسیر پیش روی او را آشکارتر کند. بهنظر میرسد که نویسنده راوی دانای کل را انتخاب کرده، تا هم روایت پریشانحالی یک نوجوان را با راوی اول شخص به خود او نسپارد، و هم اینکه بتواند جریان سیال ذهن یوسف را شفافتر در اختیار خواننده قرار دهد.
همانطور که اشاره شد؛ داستان رئالیستی است و نویسنده داستان بلوغ نوجوانی را در دهۀ 50 خورشیدی روایت میکند که در محلهای فقیرنشین، و در خانوادهای سنتی و کمبضاعت رشد میکند. خانوادهای که «نان بیات و اشکنه» (صفحۀ 30) میخورند؛ و اگر مادر بخواهد هوای پسر خود را داشته باشد، یک تخممرغ هم کنار کاسه غذای او میگذارد.
دولتآبادی شخصیتهای فرعی داستان خود را بهگونهای کنار هم چیده، که همه در خدمت شناساندن شخصیت محوری او باشند: یوسف. یوسف در فضایی رشد میکند که نهتنها خانوادهاش، که همسایهها نیز الگوی مناسبی برای او نیستند؛ و شاید بتوان از منظر ناتورالیستی به داستان نگاه کرد و این فرض را پیش نهاد که یوسف تنها یک راه پیش رو دارد و آن تبدیل شدن به یک مرد پدرسالار مانند پدر خودش یا پاسبان و یا دیگر مردان زندگیاش است. محیط زندگی یوسف پُر است از شخصیتهای کمدرآمد جامعه با کسبوکارهایی ضعیف. «یک کار کماهمیت. یک کار کممزد.» (صفحۀ 23). وقتی یوسف در ذهن خود سایه را پردازش میکند و میپرسد «چکاره میتوانست باشد؟» (صفحۀ 18) چنین مشاغلی را فهرست میکند: طوّاف؟ بارفروش میدان؟ دلال گاراژ؟ سلاخ؟ قاچاقچی؟ باغدار حومه؟ اجاره کار؟ سر استاد؟ بامیهفروش دورهگرد؟ ماستبند؟ شاطر؟ حلیمپز.
داستان روز و شب یوسف یک روایت خطی در زمان است، با میزان بالایی از پرشهای ذهنی و فلشبکها. ما در این داستان با دو شبانهروز از زندگی نوجوانی مواجهیم که در مسیر مردشدن گام برمیدارد: او شیفتۀ سربازی است، چون قرار است از او مرد بسازد؛ میخواهد شغلی برای خودش دستوپا کند و با پول خود شکمش را سیر کند؛ دوست دارد استخوان بترکاند و اندامش مردانهتر شود؛ میخواهد چاقوی ضامنداری بخرد و دیگر نهراسد؛ و… .
انتخاب واژگان از سوی نویسنده بهگونهای صورت گرفته که فضای ناخوشایند پیرامون زندگی یوسف را بهخوبی عیان کند: نخنما، چرکمرده، دندانهای زرد و کرمخورده، چرک عرق و چربی، چریدن (بهجای راهرفتن)، و توصیف «سایه» با اندام و ویژگیهای حیوانی (گاو). این گزینش واژگان، از همان آغاز داستان، هم نمایانگر فضای داستان است، و هم نشان میدهد که شخصیت اصلی داستان چه دوران گذار پُرتنش و «چرکمرده»ای را از نوجوانی به جوانی پشت سر میگذارد.
عمده تعلیق داستان از کنش غیرفیزیکی میان یوسف و سایه شکل میگیرد. یوسف در مسیر کلاس «استاد» تا خانهشان، مدام چنین احساس میکند که سایهای درشتاندام، با ظاهری نامطلوب در تعقیب اوست و میخواهد بلایی سرش بیاورد. پرشهای ذهنی یوسف نیز چنین نشان میدهد او بدون آنکه هیچ تصویری از این سایه دیده باشد، دشمنی خونی با ویژگیهای اهریمنی برای خود ساخته است. این «سایه» همان یوسفِ بزرگسال است، و این مسیر هراسناک، آزمون تشرف و مردشدگی او.
شاید بتوان از منظر یونگ نیز به تحلیل این داستان پرداخت و چنین پنداشت که این سایه، همان «سایه» کهنالگویی یونگ است و یوسف برای مردشدن و عبور از این برهه از زندگیاش بایستی با سایۀ آرکیتایپی خود روبهرو شود. «مردشدگی» با مرگ همراه است؛ و یوسف از مرگ میترسد. این مرگ میتواند مانند اتفاق تلخی باشد که برای علیاکبر همسایه افتاده است. در پُرتنشترین روایتهای ذهنی یوسف نیز میبینیم که او سایه را قاتل بیرحم خود میداند: کسی که سرش را بیخ تا بیخ میبُرد و در چاه میاندازد. یوسف باید با چنین صحنه مرگباری مواجه شود تا بتواند از بند کودکی خلاص شود.
نویسنده در این برش از داستان (صفحات 71 و 72) نگاهی نمادین نیز به داستان حضرت یوسف (ع) و ماجرای او با برادرانش میاندازد. سایه «خاک را با پا توی چاه میریزد اما صورت یوسف در خاک گم نمیشود. از پردۀ خاک بیرون میآید و نگاه میکند. باز هم خاک. اما صورت و چشمها در خاک گم نمیشود. رو برمیگرداند. گرگی از ته زاغه پیش میآید. بوی خون به شامهاش خورده. پیش میآید، دهانش باز است. دندانهایش بازاند. سایه، دستهایش را با پیراهن پاک میکند. پیراهن آغشته به خون است. سایه، پیراهن یوسف را روی گردن گرگ میاندازد. گرگ میایستد و به ته چاه نگاه میکند. گرگ چه آرام و معصوم است. صورت یوسف به او میخندد.»
در بیشتر زمان داستان ما میبینیم که یوسف از سایه میگریزد و خود را به فضای امن خانۀ پدری میرساند. نویسنده این احساس امنیت کودکی را بارها تاکید کرده است: یوسف در اتوبوس آرزو میکند که کاش مادر ریزجثهاش در صندلی عقب نشسته باشد و از او محافظت کند؛ او خود را به خانه میرساند تا از شر سایه خلاص شود، دستهایش را در آب خنک حوض خانه بخیساند، و از سینۀ دیوار ایوان خانه برای خودش تکیهگاهی ایمن بسازد. او -بهتعبیر دولتآبادی- (صفحۀ 37) جوجهای است که هنوز خروس نشده است.
باری، اوج داستان یوسف آنجا پیش میآید که بالاخره این نوجوان تصمیم میگیرد شناسنامهاش را از گنجۀ مادرش بردارد، با فروش بلیت بختآزمایی -برخلاف دستور اکید پدرش مبنی بر حرامبودن درآمد آن- پولی دستوپا کند، یک وعده کلهپاچه با درآمد خودش بخورد، و مردانگیاش را، به سبک تمام مردانی که در زندگی خود دیده است، با کتکزدن خواهر بزرگترش اثبات کند.
کشمکشهای ذهنی یوسف نیز در این برهه فراوان است: آیا او باید از خودارضاییاش شرمگین باشد؟ آیا زن همسایه نظر سوئی نسبت به او دارد؟ آیا باید مقابل پدر خود بایستد؟ آیا باید خواهرش صدیقه را از خوابیدن در پشتبام منع کند؟ آیا باید چمدان پیرزن را بدزد یا نه؟
پس از این اوج است که کمکم به فرود داستان زندگی یوسف میرسیم. او چاقوی ضامندار خود را در جیب میفشارد، و علیرغم آن ترس از سایه که شدیدتر هم شده و جنبهای مرگبار و بیرحمانه نیز به خود گرفته است، راهی فضای ناامن خارج از خانه میشود تا با ترس خود روبهرو شده، مرد شود.
«… و انگشت یوسف بیاختیار ضامن چاقو را فشرد، تیغۀ چاقو بیرون جهید، شلوار و تکهای از رانش را جر داد و یوسف، طعم خون گرم را روی پوست ران خود حس کرد. ترسش ریخت. از بیخ دیوار انبار براه افتاد. کوچه خلوت بود. چشمهایش را مالید و حس کرد از خواب برخاسته است.» (صفحۀ 79). داستان روز و شب یوسف نوجوان با چنین صحنهای پایان میگیرد و حالا ما با یک مرد مواجهیم. با اینکه داستان با همین پاراگراف تمام شده، ولی خواننده میتواند در پیش خود تجسم کند که دیگر آن یوسف وحشتزده و آن سایۀ درشتاندام از بین رفتهاند و مردی پا به داستان زندگی بزرگسالانه خود گذاشته است.
کتاب روز و شب یوسف در یک نگاه
عنوان: روز و شب یوسف
نویسنده: محمود دولتآبادی
ناشر: نشر نگاه
نوبت انتشار: چاپ اول 1383
تعداد صفحات: 80 صفحه
موضوع: داستان ایرانی – داستانهای فارسی
قیمت: 5000 تومان
شاید در میان شاهکارهای محمود دولتآبادی، کتاب روز و شب یوسف چندان چشمگیر نشان ندهد. با این حال، این هم برشی از زندگی هنری یک نویسنده بزرگ است و قطعاً ارزش خواندن را دارد. تعلیق مداوم داستان خواننده را با خود همراه میکند و ناگهان میبینید که کتاب را تمام کردهاید! اگر شما هم نظری درباره دولتآبادی و آثار او، بهخصوص داستان روز و شب یوسف دارید، خوشحال میشوم که در دیدگاهها برایم بنویسید. برای آشنایی با دیگر داستانها و رمانهای ایران و جهان وارد بخش معرفی کتاب وبلاگ شوید.