داشتم دفتر یکم از دفترهای شعر نیلا را میخواندم که با چند شعر اسپانیایی خوب مواجه شدم. فرم این دفترها بهگونهای نیست که در بخش معرفی کتاب بیایند؛ اما حیفم آمد که چند شعر خواندنی را با شما بهاشتراک نگذارم. پس نگاه کوتاهی به این دفتر بیندازیم و بعد بریم سراغ مرور چند شعر اسپانیایی با ترجمه فارسی از چند مترجم که در ادامه به نام ایشان هم اشاره خواهم کرد.
دفترهای شعر نیلا – دفتر یکم
دفتر یکم شعر نیلا به شاعران نسل 98 اسپانیا یعنی ماچادو، خیمهنس و اونامونو اختصاص دارد. در این دفتر ابتدا مقالاتی درباره این شاعران اسپانیایی ترجمه شده و بعد نمونههایی از شعر آنان آمده است. چون مبحث نقد شعر اسپانیا از موضوع وبلاگ رحمان نقیزاده (!) بسیار دور است؛ از نقل این بخشها چشمپوشی کردهام و تنها چند نمونه از اشعار را ذکر میکنم. اگر شما به زبان اسپانیایی و ادبیات اسپانیا علاقهمندید، حتما از مطالعه این دفتر اطلاعات خوبی کسب خواهید کرد.
اگر میخواهید درباره دفترهای نیلا اطلاعات بیشتری کسب کنید، میتوانید به سایت انتشارات نیلا مراجعه و بخش دفترها را ملاحظه نمایید. باید اشاره کنم که ترجمه اشعار و مقالات دفتر یکم نیلا را احسان نوروزی، مهدی جواهریانراد، مهدی فتوحی و نیلوفر شیرازی برعهده داشتهاند. پس این نمونههای شعر اسپانیایی که در ادامه خواهیم خواند با ترجمۀ یکی از این عزیزان است و تکبهتک به نام آنها اشاره نمیکنم.
چند شعر اسپانیایی از شاعران نسل 98 اسپانیا
وقت آن رسیده که برویم سراغ نمونههای شعری و از زیبایی کلمهها لذت ببریم. اگر شما هم شعر دیگری از شاعران اسپانیایی خواندهاید؛ لطفا برایم بنویسید تا در این التذاذ ادبی شریک باشیم!
او اهریمن رویاهایم بود – آنتونیو ماچادو
و او، زیباترینِ فرشتگان، اهریمنِ رویاهایم بود
چشمان فاتحش چون بُرادههای فولاد زبانه میکشید،
و با شعلههایی که چون خون از مشعلش فرو میریخت
دخمههای ژرفِ روح را روشن میکرد
«میخواهی که با من بیایی؟»
«نه، هرگز! گورها و تنهای بیجان مرا میترسانند.»
اما با انگشتان آهنینش
دستِ راستم را گرفت
«تو با من میآیی…» و من بیآنکه ببینم،
با مشعلِ سرخِ او در رویاهای خود میرفتم
و در آن دخمه صدای زنجیرها و جانورانی را شنیدم
که در قفسهایشان به خود میپیچیدند
گذرهای بسیاری را پیمودهام – آنتونیو ماچادو
گذرهای بسیاری را پیمودهام
و راهها به خارزاران گشودهام
از صدها دریا گذشتهام
و صدها ساحل را درنوردیدهام
هرآنجا که رفتم
جز گردش اندوه ندیدم
و مستانی غضبناک و غمگین
با سایههایی تیرهوتار
و تحصیلکردگانی را دیدهام در لباسهای راستینشان
که تنها نظاره میکنند، هیچ نمیگویند،
و چون در هر میخانهای شراب نمینوشند
گمان میبرند که همهچیز را میدانند؛
مردان اهریمنی، پرسهزنان
جهان را میآلایند…
و هرکجا که رفتهام مردمانی را دیدهام
که گر ز دست برآید
میرقصند و مینوازند
و پیوسته کار
در خُردکزمینی که از آنِ خود دارند
اگر گذرشان به دیاری دیگر افتد
هرگز نمیپرسند که آنجا کجاست
بر پشتِ استرانِ پیر
به سفر میروند
و تعجیل نمیدانند
حتا در روزهای فراغت
شرابی اگر باشد مینوشند
وگرنه، جرعهآبی خنک
این مردمان، خوباناند؛
که میزیند، کار میکنند، پیش میروند، و رویاها میپرورند
و یک روز، که همچون روزهای دیگر
به زیر خاک میخوابند
پاهایم، چه ژرف… – خوان رامون خیمهنس
پاهایم، چه ژرف در زمین!
بالهایم، چه دور در آسمان!
– و چه بسیار درد
در قلبِ ازمیانگسیختهام!
خاطرهای در یاد – خوان رامون خیمهنس
خاطرهای دیرین در یادم میلغزد
و پاهای ظریفش
برگهای خشکیده را پریشان میکند
– پشت سر، خانه خالیست
در پیش، شاهراهها
که فراسوهای دیگر میروند، شاهراههای تنها
که بههرسو دستوپاها دراز میکنند
و باران چون چشمانی گریان
انگار که لحظۀ جاودانگی کور میشود –
گرچه خانه دربسته و خاموش است
گرچه من در آن نیستم
اما آنجایم
و… بدرود، بدرود ای کسی که میروی
بیآنکه حتا سر برگردانی
درها را گشوده بگذار – خوان رامون خیمهنِس
امشب
درها را گشوده بگذار
شاید آنکه مُرده است، خواهد که بازآید
با اینهمه گشودگی
شاید بتوان یافت که آیا
ما همانندِ تنِ اوییم
یا بهسانِ آن پارۀ روحش که بدین جهان عرضه شده
میتوان دریافت که آیا بیکرانگی ما را دربر خواهد گرفت؛
آیا ذرهای ما را از خود بیرون خواهد کشید؛
اگر اندکی اینجا بمیریم
و اندکی آنجا در او زندگی کنیم.
تمامیِ خانه گشوده!
گویی جسمش آنجا
گسترده در شبی غمگین
با ما بهمانندِ خونِ رگهامان
با ستارگان بهجای گلها
شاعرانگیِ عریان – خوان رامون خیمهنس
نخست، سره و ناب، سوی من آمد
در جامهای از معصومیتش
و عشقِ من چون شیداییِ کودکان بود.
سپس جامههایی را که از جایی آورده بود
به تن کرد؛
بیآنکه بدانم، از او بیزار شدم.
رفتهرفته بهسان شهبانویی شد
که جواهراتش کور میکرد…
چه تلخ و غضبناک!
دوباره سرِ عریانی نهاد
و من لبخند زدم.
بهتندی به آن معصومیت پیشین بازگشت.
باز به او ایمان آوردم.
سپس آخرین جامه را از تن بهدر آورد
و بهتمامی عریان شد…
شاعرانگیِ عریان، همیشه از آنِ من،
که تمامِ زندگیام در حسرتش بودهام
گداختگی – خوان رامون خیمهنس
به بامدادی دیگر
ای زن!
جهان با دهان تو
لبان مرا میبوسد
جنوب – خوانرامون خیمهنس
دلتنگیِ دُشخوار
نامحدود
و دهشتناکیست مرا
از آنچهکه
در دل دارم.
شتاب مکن،
آرام برو.
بدانجا میروی
که
تنها
از آنِ توست.
آرام برو،
مشتاب.
که نوزاده فرزندِ تو
– این من –
را توانِ آن نیست
که پابهپای تو آید
نوجوانی – خوانرامون خیمهنس
آن عصر که گفتمش
«از آن روستا میروم»،
بهلبخندهای ملیح
اما غمگنانه
در من نگریست
– و چه دلانگیز –
و مرا گفت
«ز چهروی میروی؟»
بدو گفتم
«سکوتِ این درّهها
چنانچون مردگان
کفنم میکند.»
– «ز چهروی میروی؟» –
«احساس میکنم که سینهام
آهنگِ فریاد کرده است؛
و من
در این مغاکِ خموش
بر آنم تا
فریادی برکِشم
اما دریغ!»
مرا گفت او «به کجا میروی؟»
بدو گفتم
«به هر کجا که سپهرش بلندتر باشد
و اینهمه ستارگان نورانی
بر من فرو نتابند.»
اما او
نگاهِ تیرۀ خویش را
به ژرفنای آن درّههای متروک
گرداند
با لبخندهای ملیح
اما غمگنانه و اندوهگین
شب در کتابخانهام – میگوئل دِ اونامونو خوگو
حالا شب است، و من در کتابخانهام.
تنهاترینِ تنهاییها: مدام
صدای لرزهای را در سینهام میشنوم
– چراکه اینجا، همهچیز تجسمِ تنهاییست
و بیرنگورو در خاطرم –
صدای خون را در رگهایم میشنوم
که با همهمۀ جاریِ خویش سکوت را پر میکند.
شاید با خویش میگویید
که این جویبارِ باریک
در ساعتِ آبی میچکد و پرش میکند.
حالا شب است، و اینجا کتابخانۀ من، تنهایم.
کتابها سخن نمیگویند؛
چراغ نفتیام
این ورقها را در نوری آرام، چون نوری در کلیسا،
حمام میگیرد.
کتابها سخن نمیگویند؛
از شاعرها، علما، متفکران،
و پریانی که به خواب رفتهاند؛
انگار اطرافِ مرا
مرگی هوشیار احاطه کرده است.
در زمان سر میگردانم
تا بفهمم که آیا هنوز
به انتظار نشسته است؛
در تاریکی میگردم،
میکوشم تا سایۀ نازکش را
در میان سایهها بیابم،
به سکتههای قلبیام میاندیشم
و آن سالهای جوانیام؛ از چهلسالگی
تابهحال دو بار سکته کردهام.
اینجا، در این تنهایی، سکوت
مرا بهسوی وسوسهای هولناک میکشانَد –
سکوت و سایهها.
و من به خویش میگویم: «شاید وقتی که
به کتابخانه میآیند تا مرا برای شام صدا کنند،
تنی سرد و پریدهرنگ را بیابند
– همانکه بودم، همانکه به انتظار مینشیند –
درست مثل آن کتابها، خشک و خاموش؛
خون در رگهایم میایستد،
سینهام خاموش
در روشنای دلنوازِ این چراغ نفتی، که چون آتشِ مُردهسوزان
زبانه میکشد.
به خود میجنبم تا این سطرها را تمام کنم؛
این سطرها وصیتنامهای ابدی نیستند،
پیغامی پُررمزوراز
از سایههایی تیرهوتار در فراسوها،
نگارشِ این سطرها را اضطرابِ ابدیت
سفارش کرده است.
تمام اینها را نوشتم و اما هنوز زندهام.
تمام شد!
چند شعر اسپانیایی کوتاه و بلند را با هم خواندیم. امیدوارم سلیقهام را در انتخاب شعر پسندیده باشید. اگر هم که نپسندیدهاید؛ شما بنویسید تا با سلیقهتان آشنا شوم! راستی این دفترهای نیلا قیمت چندانی ندارند و احتمالا با هزینهای اندک بتوانید کتابهای خوبی تهیه کنید.
در پایان یادداشت «چند شعر اسپانیایی با ترجمه فارسی از شاعران نسل 98 اسپانیا» باز هم از شما دعوت میکنم که انتقاداتتان را درباره بخش معرفی کتاب وبلاگ عقاید یک گرگ با من در میان بگذارید. بهزودی با معرفی کتابهای فوقالعادهای همراه شما خواهم بود.
2 دیدگاهها
شعرهای خوبی انتخاب کردید. منتظر معرفی کتابها هستیم
خوشحالم که با معرفی بهترین کتابها در وبلاگ عقاید یک گرگ همراه هستی.