هدفم از نوشتن این پست، گلچین کردن تعدادی از اشعار احمد شاملو (بهانتخاب و پسند خودم!) بود تا دوستداران این شاعر بزرگ بتوانند یکجا و در یک یادداشت از خواندن این شعرها لذت ببرد. پس، آنچه در ادامه مینویسم بهترین شعرهای احمد شاملو است (تاکید: بهانتخاب من!) با اشاره به دفتر شعری که در آن منتشر شده است. در این نوشته رسمالخط خود شاملو را آوردهام و آنچه خواهید خواند، عین نگارش شاعر است.
اینجا قرار نیست کتابهای احمد شاملو را معرفی کنم. ترجمهها و تالیفها بهکنار، از شاملو 14 دفتر شعر منتشر شده است و من از هر دفتر، چند شعر را انتخاب میکنم و مینویسم. کتابهای شعر شاملو اینها هستند (بدون ترتیب تاریخ انتشار):
- هوای تازه
- باغ آینه
- لحظهها و همیشه
- آیدا در آینه
- آیدا، درخت و خنجر و خاطره
- ققنوس در باران
- مرثیههای خاک
- شکفتن در مه
- ابراهیم در آتش
- دشنه در دیس
- ترانههای کوچک غربت
- مدایح بیصله
- در آستانه
- حدیث بیقراری ماهان
شعرهایی از کتاب در آستانه احمد شاملو
طبیعتِ بیجان (به میترا اسپهبد)
دستهی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب.
کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چایِ ازیادرفته.
بحثی ممنوع
در ذهن.
(آذر 1371)
در آستانه
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمده باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به در کوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستهگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه
انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُمَندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. –
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابات
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدنِ قطرهی قطرانی ست در نامتناهیِ ظلمات:
«- دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
در کار در کار در کار
میبود!» –
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فرو چکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ
کهکشانهای بیخورشید –
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«- کاش کی کاش کی
داوری داوری داوری
در کار در کار در کار در کار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتاش درایت و انصاف
هیاتاش زمان. –
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر.)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. –
نه به هیاتِ گیاهی نه به هیات پروانهیی نه به هیات سنگی
نه به هیات برکهیی، –
من به هیاتِ «ما» زاده شدم
به هیاتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و
فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهاییِ عریان.
انسان
دشواریِ وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمیِ حصارِ شرارت دیدیم
و اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! –
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منتپذیرم و حقگزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
(29 آبانِ 1371)
توضیحات شاعر:
جملات درون گیومه چنان بیان میشود که دورشدن گوینده را القا کند.
هُرست، حکایت آواز درهمشکستنِ تیر و تختهی خشک است.
داوری: حرف یای سطر نهم نشانهی وحدت است، داوریی سطر یازدهم به معنای قضاوت.
شعرهای احمد شاملو از کتاب ترانههای کوچک غربت
ترانهی کوچک
-تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
-من در دوردستترین جای جهان ایستادهام:
کنارِ تو.
-تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
-من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
(دی 1357 لندن)
آخرِ بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینات میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چراکه تو
تقوی خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
-داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد-
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
(26 دی 1357 لندن)
در این بُنبست
دهانات را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستات میدارم.
دلات را میبویند
روزگارِ غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کج و پیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی ست، نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی ست، نازنین
ابلیسِ پیروزمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
(31 تیر 1358)
عاشقانه
آنکه میگوید دوستات میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکُلیِ شاد
در چشمانِ توست
هزار قناریِ خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
آنکه میگوید دوستات میدارم
دلِ اندُهگینِ شبیست
که مهتاباش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
(31 تیر 1358)
خطابهی آسان، در امید
(به رامین شهروند)
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستوجو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارهگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت بار نمیمانْد
اگر آدمی
بههنگام
دیدهی حیرت میگشود.
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ور نه
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگات،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویریِ میلاد و مرگات؟
معجزه کن معجزه کن
که معجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگاناند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند.-
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردهگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند)-
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هرکه خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش-
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
یکی از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
نه نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
(23 تیر 1359)
شبانه
نه
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تُردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.
تو را برنکشیدهام از خشمِ خویش:
ناتوانیِ خِرَد
از برآمدن،
گُر کشیدن
در مجمرِ بیتابی.
تو را برنَسَختهام به وزنهی اندوهِ خویش:
پَرِّ کاهی
در کفّهی حرمان،
کوه
در سنجشِ بیهودهگی.
تو را برگزیدهام
رَغمارَغمِ بیداد.
گفتی دوستات میدارم
و قاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمانِ «شدن»،
مکرّر شو
مکرّر شو!
(17 مرداد 1359)
یکی از شعرهای احمد شاملو از کتاب ققنوس در باران
مرثیه
گفتند:
«-نمیخواهیم
نمیخواهیم
که بمیریم!»
گفتند:
«-دشمناید!
دشمناید!
خلقان را دشمناید!»
چه ساده
چه به سادهگی گفتند و
ایشان را
چه ساده
چه به سادهگی
کشتند!
و مرگِ ایشان
چندان موهن بود و ارزان بود
که تلاشِ از پی زیستن
به رنجبارتر گونهیی
ابلهانه مینمود:
سفری دُشخوار و تلخ
از دهلیزهای خَم اندر خَم و
پیچ اندر پیچ
از پی هیچ!
نخواستند
که بمیرند
یا از آن پیشتر که مرده باشند
بارِ خفّتی
بر دوش
برده باشند.
لاجرم گفتند:
«-نمیخواهیم
نمیخواهیم
که بمیریم!»
و این خود
وِردگونهیی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان به تَک
از گردنههای گردناکِ صعب
با جلگه فرود آمدند
و بر گُردهی ایشان
مردانی
با تیغها
برآهیخته.
و ایشان را
تا در خود بازنگریستند
جز باد
هیچ
به کف اندر
نبود.-
جز باد و بهجز خونِ خویشتن،
چراکه نمیخواستند
نمیخواستند
نمیخواستند
که بمیرند.
(7 اسفند 1344)
شعرهایی از کتاب مدایح بیصله احمد شاملو
…
سلاخی
میگریست
به قناریِ کوچکی
دل باخته بود.
(1363)
تکهای از شعر «یک مایه در دو مقام»
(به لئوناردو آلیشان)
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی میداشت
تا به جاناش میخواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندهگی ست
و بر سکّوبِ وداعاش به زبان میآوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتاش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لبجُنبهیی بَدَل میشود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفتهیی شنیده پنداشته.
(9 مرداد 1368)
شعرهای احمد شاملو از دفتر هوای تازه
شعرها و ترانههای معروف «پریا»، «بارون میاد جرجر، رو پشت بون هاجر!» و «یه شب مهتاب» در این دفتر آمدهاند؛ ولی چون طولانیاند اینجا نمینویسم. در ادامه چند شعر منتخب از مجموعهشعر هوای تازه شاملو را نوشتهام:
مرگ نازلی
«- نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…»
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…
*
«- نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجۀ مرگی فجیع را
در آشیان بهبیضه نشستهست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت…
*
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت…
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت…
بودن
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچۀ بنبست
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقای خاک.
شبانه
وه! چه شبهای سحر سوخته
من
خسته
در بستر بیخوابی خویش
درِ بیپاسخ ویرانۀ هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری بهنشان داشتهام کوفتهام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
با صدای تو که میپیچد در خاطر من:
«- کیست کوبندۀ در؟»
هیچ در باز نشد
تا خطوط گم و رویایی رخسار تو را
بازیابم من یک بار دگر…
غصه نخور دیوونه
کی دیده که شب بمونه؟
افق روشن (برای کامیار شاپور)
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
*
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهئیست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو بهخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من بهخاطر آخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهئیست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
*
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
تو خوبی
و این همۀ اعترافهاست.
عشق عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی جنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای ترا دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ترا دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
ترا دوست میدارم
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است…
طرف ما شب نیست
چخماقها کنار فتیله بیطاقتند
خشم کوچه در مشت تست
در لبان تو، شعر روشن صیقل میخورد
من ترا دوست میدارم، و شب از ظلمت خود وحشت میکند.
بدرود
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
شعرهای شاملو از کتاب دشنه در دیس
فراقی
چه بیتابانه میخواهمات ای دوریات آزمون تلخ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پشتِ سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهئی بیهوده است.
بوی پیراهنات،
اینجا
و اکنون. –
کوهها
در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مانوسِ دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یاس را رَج میزند.
بینجوای انگشتانات
فقط. –
و جهان از هر سلامی خالی است.
شبانه
شانهات مُجابام میکند
در بستری که عشق
تشنهگیست
زلال شانههایت
همچنانم عطش میدهد
در بستری که عشق
مُجاباش کرده است.
در پایان
بهزودی گزیدههایی از بهترین شعرهای احمد شاملو از دیگر مجموعهشعرهای او نیز به انتهای این یادداشت افزوده خواهد شد. فعلاً چون به این کتابها دسترسی ندارم، پایان یادداشت را باز میگذارم تا روزی که مجموعه کتابهای شعر شاملو را کامل کنم و این یادداشت را هم. در آخر، باید باز تاکید کنم که اینها انتخاب من بودهاند و بهقطع، هرکسی در خواندن اشعار شاملو نکته و لذتی مییابد که با دیگران متفاوت است. نکته دیگر این است که من جانب ایجاز و اختصار را هم رعایت کردهام؛ وگرنه که در هر دفتر شعر شاملو بیش از اینها شعر جانانگیز میتوان یافت و خواند. من اینجا تنها به ذکر نمونههایی اکتفا کردم که شما را به مطالعه آثار شعری شاملو مشتاقتر کند. حالا که تا اینجا همراه بودهاید، لطفاً نگاهی هم به بخش معرفی کتاب وبلاگ بیندازید و با بهترین کتابهای شعر آشنا شوید.