کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی مجموعهای است از بداههنویسیهای شبانهام در اینستاگرام! این مجموعه پس از چندقسمت مورد توجه دوستان قرار گرفت و تصمیم گرفتم همهاش را در یک فایل و بهصورت کتابچهای آنلاین منتشر کنم. اینها که خواهید خواند داستان نیستند؛ بیشتر دلنوشتههاییاند که مرتب شدهاند.
حالا که برآن شدهام در وبلاگ عقاید یک گرگ به معرفی کتاب بپردازم، فرصتیست تا این داستانهای کوتاه (یا هرچه که هستند!) را هم اینجا منتشر کنم. ابتدا متن را مینویسم و در پایان لینک دانلود کتاب را میگذارم. امیدوارم کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی مورد پسند شما هم قرار بگیرد.
متن کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی نوشتۀ رحمان نقیزاده
قسمت اول
فکر کن پنجره را باز کنی، و آنکسی که همیشه پشت پنجره اتاق، در کوچه منتظرت بود رفته باشد؛ پاییز از همینجا آغاز میشود.
قسمت دوم
به بدرقهاش نرسیده بودم. رفته بود؛ و کوچه غرق در پاییز…
سالهای زیادی از آن پاییز گذشته است؛ بهارها، تابستانها، پاییزها، زمستانها. حالا من پیرمردیام روبهروی آیینه که صدای «گویی از صحبت ما نیک بهتنگ آمدهبود … بار بست وُ بهگردش نرسیدیم وُ برفت» لحظهای مغزش را راحت نمیگذارد.
قسمت سوم
پاییز است. میایستم مقابل پنجره، خیره میمانم به جای خالی چندسالهاش، و محو رنگآمیزی ناشیانه پای درختها، به آخرین پاییزی فکر میکنم که تنها نبودم…
پاییز بود…
گفت: میخواهم بروم.
گفتم: با دستهای خالی؟
گفت: عاقبت عاشقی با شاعرها همین است؛ رفتن با دستهای خالی!
خندید. نه از آن خندهها که دوستش داشته باشی. خندهاش بیرحمانه بود. و صداش پیچید در گوشهگوشههای خالی اتاق.
گفتم: شاعر است و رسمِ درویشی؛ نمیگذارم دست خالی بروی.
گفت: چه میبخشی؟ لابد برگی سبز!
گفتم: گرسنهام، و سینهام از عشق تهیست. بالهایم را بردار؛ در ازای قرصی نان و اندکی دروغ: دوستت دارم. بگو دوستم داری، بالهایم را بردار، و برو.
سالها از آن پاییز میگذرد. او رفته است، و جای خالی بالهایم…
قسمت چهارم
نشستهام به مرور خاطرات. گاهی احساس میکنم گذشته فریبم میدهد؛ چیزهایی را که اتفاق نیفتادهاند به اسم خاطره بهخوردم میدهد. هر چه که هست، این خاطرات تنها یادگاریهای من از آن روزها هستند. نشستهام به مرور خاطرات و پاییز آنسال را دوره میکنم…
تمام شب را به تماشای باران نشسته بودیم. پاییز بود؛ و باران خسته نمیشد از همصحبتی پنجرهها. نشسته بودیم پشت پنجره و در سکوتْ پاییز میگذراندیم. پاییز بود، و فکر نمیکردیم بشود تنهایی شب را به صبح رساند. میشود؛ سخت است، ولی میشود. پاییز بود و صحبتهایمان از عشق بود و گاهگاه میکشید به تنهایی و رفتن. خاصیت پاییز همین است؛ نه آن عشقهای اغراقآمیز بهار را دارد، و نه سرمای احساسافکن زمستان را. پاییز، اتفاق خاکستری فصلهاست.
گفتم: چیزی تا صبح نمانده، بخوابیم؟
گفت: چیزی تا صبح نمانده، نخوابیم!
باران سرِ بازایستادن نداشت. نشستیم تا گرگ و میش؛ بی آنکه گمانمان قد بدهد به روزی که تماشای بارانِ پشت پنجره هم حسرتمان خواهد شد.
گفت: باران که کمرنگ شد برویم کمی قدم بزنیم؟
گفتم: شنیدیم و اطاعت کردیم!
خندید. و این اولین لبخند آن شب بود. از آن لبخندها که گذر سالها نمیتواند سرخیاش را از یاد انسان ببرد.
گفت: دوست داری خندههایم را؟
گفتم: تو که لبخند میزنی زندگیام را بیشتر از پیش دوست میدارم. همهچیز با لبخندهای تو زیباتر میشود. یکروز اگر خواستی بروی، نخند؛ نمیخواهم عاشق رفتنت بشوم.
نخندید. و باران از تکاپو افتاد. صبح شده بود…
صبح شده بود. رفتیم تا در گرگ و میشِ مهآلود پاییز قدم بزنیم.
گفت: چه مهی نشستهست؛ چشم چشم را نمیبیند.
گفتم: پس دستهایم را بگیر که گم نشوی!
گفت: از آن بهانهها بود ها!
گفتم: بیبهانه که نمیشود!
گفت: بیا قول بدهیم که گاهی بیبهانه دستهای هم را بگیریم.
لبهایم را تا نزدیکیهای گردنش بردم و آرام گفتم: قول.
آفتاب داشت پا میگرفت و مه بیجانتر میشد. نمیدانم چرا یکهو برگشت و گفت: «دوستت ندارم». لعنت به پاییز بیاید. مگر میشود یکباره – حتی به شوخی – اینقدر بیرحم شد؟
لابد سوزِ جانگرفته از سینهام را احساس کرد که گفت: به همین حس خوب صبحگاهی که شوخی کردم. گرفته بودی، گفتم چیزی بگویم به خودت بیایی. به جان تو…
گفتم: من فدای تو، باشد؟
دستهایم را حلقه کردم دور کمرش، دست گذاشت روی دستهام. با بغض گفت: شوخی کردم.
گفتم: حالا که چشم چشم را نمیبیند، تا میتوانی دروغ بگو، وانمود کن که دوستم نداری. ولی آنقدر در نقشت فرو نرو که خودت هم باورت شود. که فکر کنی بی من میتوانی ادامه بدهی.
پرسید: نمیتوانم؟
گفتم: احساسی که من در قلب تو کاشتهام، با دوستت ندارم و رفتن و دوری و این حرفها نمیمیرد. من مالک قلب تو هستم؛ تا روزی که درون سینهات قلبی باشد.
گفت: خودخواه لعنتی! برگردیم؟
گفتم: کجا؟ ما که جایی نرفته بودیم. ایستادهایم جلوی در خانه!
گفت: پس…
نگذاشتم ادامه بدهد: گفتم که! دستهایم را بگیر تا گم نشوی! دستهای من ستاره قطبی تو هستند.
قسمت پنجم
دستهایم را گرفته بود. نشسته بود لبه تخت و دستهایم را محکم گرفته بود میان دستهاش.
گفتم: نمیخواهی بخوابی؟
گفت: میترسم گمت کنم.
گفتم: من که جایی نمیروم. جایی ندارم که بروم. خیالت راحت. در خیال من، جهان کوچکتر از آن است که چشم برگردانم و تو را نبینم! تو همه دنیای من هستی. دلم که برای تو تنگ شود، کافیست سر بچرخانم و ببینم گوشهای از دنیایم نشستهای.
گفت: میترسم خودم بروم.
دستهایم را محکمتر فشار داد. واقعا داشت میترسید. دستهاش یخ کرده بود.
گفتم: راستی تو چقدر زیبایی! میدانستی؟
گفت: از الان میدانم! تا همیشه.
گفتم: حالا چه اتفاقی افتاده که اینطور درگیر رفتن شدهای؟
گفت: میترسم.
گفتم: از چی؟
گفت: من رفتن را بلد نیستم. تو اولین عاشقانگی من بودی. نمیدانم اگر یکروز هوای گذاشتن و رفتن به سرم زد، چهطور باید بدون ستاره قطبیام راه را پیدا کنم. از گم شدن میترسم. اگر بروم میتوانم برگردم؟ کجا برگردم؟ چه بر سر تو خواهد آمد؟ فراموشم خواهی کرد؟ خوب خواهی شد؟ یادت هست میگفتی وحشتِ گم شدن از هراسِ نرسیدن بزرگتر است؟ از رفتن میترسم. از گم شدن میترسم. از نرسیدن میترسم.
لبهاش میلرزید. چشمهایش را ریز کرده بود که گریهاش نگیرد. دستهای یخبستهاش را کشیدم و کشاندمش در آغوشم. سرش را گذاشت روی سینهام و اشکهاش جاری شد. به نوازش دست میکشیدم روی موهاش و آرامآرام میبوسیدمش.
گفتم: من رفتنهای زیادی دیدهام. نه تو خواهی مُرد و نه من. هیچکس بهخاطر هیچکس نمیمیرد. فقط چیزهایی هست که باید بدانی؛ درسهایی برای رفتن. آرامتر که شدی میگویم.
گفت: آرامم، بگو.
گفتم: قصد رفتن که کردی باید مطمئن بروی. هیچ رفتهای راه بازگشت را نیافته است. همینکه بندِ کفشِ رفتن را سفت کردی، باید فراموش کنی که چیزی را جا گذاشتهای. سخت است عزیز دلم، ولی باید تنها بروی. تنها خواهی رفت، و چراغ اتاقی را که تو خاموش کردهای، هیچکس دیگر روشن نخواهد کرد.
نفسهایش منظم شده بود. زیبایی دنیایم خواب بود! لبهایم را رساندم به پیشانیاش و بوسیدم. خیره ماندم به سقف تاریک اتاق و گفتم: تو خواهی رفت، من خوب خواهم شد، و زندگی ادامه خواهد داشت؛ تاریکتر، زشتتر، تنهاتر.
قسمت ششم
سالها از آن پاییز میگذرد. او رفته است. هیچکدام نمردهایم، و زندگی ادامه دارد؛ تاریک، زشت، تنها. سالها از آن پاییز گذشته است، اما هنوز هم گاهی شماره خانهمان را میگیرم. میتوانم تصویرش را تجسم کنم: اتاقی غرق در تاریکی، دیوارهای نمکشیده، پردههای زمختِ چینچین، ملافههای خاکگرفته روی مبلها، و خاطراتِ فراموشنشده…
صدای زنگ تلفن قدیمیمان میپیچد در تاریکی؛ همان تلفن که از دستفروش کنار خیابان خریده بودیم، و چقدر خندیده بودیم به قفل روی شمارهگیرش! و چقدر شبها نشسته بودیم روی مبل کناریاش، که کسی تماس بگیرد و ذوق کنیم! صدای زنگ تلفن میپیچد میان خاطرات و کسی نیست که گوشی را بردارد. گریهام نگیرد؟ میتوانم از کیلومترها دورتر صدای پیچیدن زنگ تلفن در خانه تاریکمان را بشنوم که کسی نیست جوابش را بدهد. هنوز هم گاهی شماره خانهمان را میگیرم، که صدای زنگ تلفن خاطرات را بیدار کند. و گریه میکنم. هنوز هم گاهی شماره خانهمان را میگیرم، به این امید که صدای تو را از آنسوی خط بشنوم که میگویی: «سلام»، که میگویی: «زودتر بیا»، که دلم ضعف برود از شنیدن «دلم برایت تنگ شده است» و خدا خدا کنم که یکبار بگویی «تو هم دلت برایم تنگ شدهست، مگر نه؟!» و غشغش بخندی و دنیا زیبا شود. دلم تنگ شده است. صدای زنگ در خانه خالیمان میپیچد و گریه…
قسمت هفتم
در کمد لباسهای هر مرد، پیراهنهایی هست برای نپوشیدن؛ یادگاریهایی که عطر تن زن میدهند.
باران عصرگاهی یک روز پاییزی بود. پای پنجره ایستاده بودم به انتظار. دلهرهام بود از اینکه چتر برداشته است یا نه. لبه پنجره را باز گذاشته بودم که خنکای هوا و بوی بارانخوردگی، حلاوت انتظارم را بیشتر کند. پیچید داخل کوچه. میدوید! سرش را بالا نیاورد که ببیند دست تکان میدهم. چند لحظه بعد، کلید چرخاند و آمد داخل خانه.
گفتم: عشقِ آبکشیده!
گفت: مزه نریز، اعصاب ندارم!
خودش را چپاند کنار بخاری! داشت میلرزید. پنجره را بستم و خندیدم. قیافهاش را مثلا درهم کشید. بیشتر خندهام گرفت!
گفت: جای خندیدن، یکی از آن پیراهنهای سایز فیل را بیاور، بپوشم.
گفتم: رنگبندی هم داریم ها!
گفت: رنگ مهم نیست، مثل خودت شور نباشد فقط!
گفتم: بیاعصاب!
تا من پیراهن را بیاورم، او هم بلند شده بود و داشت موهایش را روی بخاری خشک میکرد. پیراهن را انداختم روی دسته مبل و نزدیکش شدم. هوله کوچکش را آورده بودم؛ کشیدم روی گردنش. چشمهایش را بست. هوله را سُراندم روی نوک موهاش و با لبهایم…
گفت: تنم میلرزد.
گفتم: لباست را عوض کنی بهتر میشوی.
دستهایم لغزید تا کمرش. لباسهایش را – مثل مادری از تن فرزندش – درآوردم. پیراهن مردانهام را تنش کرد. چشمهایش را بسته بود. دکمههایش را بستم. خودش را مچاله کرد میان آغوشم و زد زیر گریه. محکمتر بغلش کردم.
گفتم: چه شد؟
گفتم: اگر تو را نداشتم…
و باز گریه کرد. نشستم تکیه دیوار، کنار بخاری. کشاندمش در آغوشم. وقتهایی که بغلم بود، احساس عظمت میکردم؛ احساس عجیب تکیهگاه بودن، مرد بودن. سرش را چسباند روی سینهام. مست شدم از عطر نمناک موهاش. چشمها را بسته بودیم، و تنها صدای عشقبازی باران و پنجره بود که سکوت خانه را میشکست.
صبح که بیدار شدم، او رفته بود و پیراهنِ تاخورده را گذاشته بود گوشه پایینی تخت. چسباندمش به صورتم؛ عطرِ بکرِ طبیعتِ اندامِ برهنهاش را گرفته بود. وای که چقدر دوستش داشتم. در کمد را باز کردم. پیراهن را گذاشتم کنار همه لباسهایی که او پیشتر پوشیده بود.
کمد دیواری کوچک اتاقم، شده بود تکهای از بهشت.
قسمت هشتم
پیش از آنکه برود نامهای نوشته بود تا حرفهای آخرش ناگفته نمانند. برایم نوشته بود:
«کاش میتوانستم داشتنت را با خودم ببرم.»
کاش میتوانست. داشتنِ من را تنها او بلد بود. او میدانست کجای زندگیام بایستد که خوبترین تصویر واقعیام را ببیند. او من را میشناخت. میدانست چطور شادم کند. همه اینها با رفتن او از بین رفت. دیگر کسی نتوانست آنقدر عاشقانه برای داشتن من زندگی کند. دیگر خوب نبودم. دیگر هیچکس نتوانست آن تصویری را ببیند که او میدید. دیگر هیچکس منرا نشناخت؛ کسی نخواست که بشناسد. او رفت و من لبخندهای واقعیام را فراموش کردم.
نامهاش را دوباره تا میزنم، میچینم داخل جعبه کاغذی. میایستم مقابل تقویم؛ همچنان پاییز است. از آن پاییزها که تمام نمیشود مگر آنکه کسی فراموش شود. چراغها را خاموش میکنم و رو به تاریکی دعا میکنم که مرگ پیش از فراموشی برسد.
قسمت نهم
نه مرگ و نه فراموشی، بیداری رسیده است. پیش از آنکه آفتاب بزند بیدار شدهام و در روشنای کمجان گرگومیش تلاش میکنم خطی دیگر از نامهاش را بخوانم: «ساعتها به یک گوشه خیره میشوم و تنها به تو فکر میکنم.»
و من خوشبختترین مرد تنهای آن لحظه بودم. فکر کن؛ یکنفر نشسته باشد و تنها به تو فکر کند. این تعریف خوشبختی نیست؟ مهم نیست پاییز باشد، باران ببارد و تنها نشسته باشی به خواندن آخرین نامه کسی که دوستش داشتی و رفته است؛ تو خوشبختترین مرد اندوهگین دنیایی.
نوشته بود: «ساعتها به نشستنات فکر میکنم.»
نشستن من؟ خودم را گم میکنم! فکرش را هم نمیکردم یکنفر آنقدر عاشقم باشد (بتواند عاشقم باشد) که حتی طرز نشستنام هم خاطرهای در خاطرش باشد. کاغذ نمخورده از اشکها را دوباره تا میزنم و مینشینم. اینبار نوبت من است که ساعتها بنشینم و به او فکر کنم: به راه رفتن، به خندیدن، به صدای دوستداشتنی و دوستت دارم گفتنهاش. تصویر او، که نشسته پشت میزش و میان گریههاش برای من مینویسد لحظهای از خاطرم دور نمیشود. میتوانم تصورش کنم: گاهگاهی سرش را بالا میآورد و جای خالیام را نگاه میکند، اشکهاش را با سرانگشتانش پاک میکند و باز مینویسد.
پناه میبرم به آخرین نامهاش.
برایم نوشته است: «دوستداشتنات بخشی از وجودم شده بود. میتوانستم ساعتها بنشینم و حضور تو را نگاه کنم؛ مثل مادری که پارهای از وجودش را به تماشا مینشیند. دوست داشتن تو از یک دختر کوچک، مادر ساخته بود. دوست داشتم مادر تو باشم و سالها پاگرفتنات را بهچشم ببینم. مادر تو بودن قشنگ است. کاش مادرت بودم و نفسکشیدنات ثمرۀ عمر من بود.»
باز باید نامهاش را تا کنم و برگردم به تنهایی حزنآلود پاییز. نگاه آخر را میاندازم به کلمات او و بلند میشوم. میایستم مقابل پاییز و به اشکها و لبخندهای او فکر میکنم. به این فکر میکنم که حین نوشتن این نامه چقدر گریه کرده که اینطور پای چشم تکتک کلماتش گود افتاده است. عاشقها گاهی مجبورند خودشان را بزنند به خندیدن، که از شر سوالها و کنجکاویهای دیگران در امان بمانند. عاشقها گاهی مثل بیغمترین آدمها میخندند و گریههاشان را میگذارند برای نامهها. عاشق که میشوی حرفهای دلت همه شعر میشوند. عشق میتواند از همهمان شاعر بسازد؛ شاعر عاشقی که بین کلمات، اندوهناکترینها را میگزیند و خطبهخط گریه میکند. مدام گریه میکند؛ آنقدر که پای چشم تکتک کلمههاش گود میافتد.
برایم نوشته است:
«وقتی بودی بهار بود وُ بهار؛ فصلها اجازه خودنمایی نداشتند. حالا که نیستی پاییز شدهست و تا همیشه هم پاییز خواهد ماند.»
کاش نرفته بود تا من هم برایش مینوشتم. مینوشتم که چقدر پاییز شدهام.
برایش مینوشتم:
کاش بودی و به معجزه لبهات بهار میکردی این ویرانۀ هزاررنگ را. کاش بودی و از دریای بیانتهای چشمهات سبز و آبی میپاشیدی بر زردها و نارنجیهای زندگیام. نیستی که ببینی چهطور تقویم خانهام پا چسبانده روی گلوی پاییز و تکان نمیخورد. میدانی، دلم لک زده برای لحظهای بهار؛ که تو دامن چیندار گلگلیات را بتکانی و شکوفهها میان اتاق برقصند. کاش بودی و من اینطور با حسرت -تنها- نمینشستم. کاش بودی و برایم از بهار میخواندی: «بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم، به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را» کاش بودی و با خنده میگفتی: «آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار» تا من به هزار بوسه و آغوش و دوستت دارم ثابت کنم که هنوز آدمم! ای وای… یادش بهخیر… از آن شیطنتهای عاشقانه که فقط تو بلدش بودی! کاش بودی و من برای تو مینوشتم، نه از تو.
نمیدانم بخندم به یاد آنهمه لبخندها که با هم داشتیم، یا گریه کنم به این اندوه بیپایان که از رفتن تو آغاز شدهست. نبودن تو، تصویر بیانتهای زندگی در پاییز است؛ نقاشی گرانقیمتی که تنها به بهای جان میشود صاحبش شد.
تمام نمیشوند؛ نه این نامه و نه پاییز. رسیدهام به آنجای نامهاش که یکعمر زمان میخواهد بخوانی و بمیریاش. رفتنش را میپذیرم. میپذیرم که باشد، حتی اگر کنار من نه. اما نمیتوانم تصور کنم روزی را که فاصلهمان کم شده باشد، به اندازه یک سنگ قبر. نه، نه. اصلا نمیخواهم به آنلحظه فکر کنم. همین فاصله خوب است. هر کدام گوشهای از دنیا هستیم دیگر. این فکرها چیست؟ مرگ چرا اینقدر تلخ بر ذهنهای منتظر مینشیند؟ مرگ، پایان امّید آدمیست. فاصله را میتوان برداشت. لااقل میشود که کمی امیدوار بود، نمیشود؟ ولی مرگ… مرگ بیبازگشتترین فاصله دنیاست. مرگ، این لعنتِ بیهمهچیز که گریبان انسان را گرفته، قاتل امّیدهاست. مرگ، پیشدرآمد فراموشیست. بگذریم…
برایم نوشته است: «عجب روزیست آنروز که تو باشی و من نباشم. و عشق میان تو و یک تکهسنگ که بهنام من قلم خورده در جریان باشد…»
نمیتوانم ادامهاش بدهم. یکقدمی پنجره ایستادهام و… آدمیست دیگر، بیهوا هوای پرواز به سرش میزند. به یکی از آخرین مکالمههایمان فکر میکنم که این اندیشه تاریک مرگبار را فراموش کنم.
گفتم: بیدار بمان. میخواهم برای تو از تو بنویسم.
گفت: بیدارم عشق جانم.
من، عشق جان او بودم! تو اگر عشق جان کسی نبوده باشی، چه میدانی مخاطب خالصترین احساس یک زن بودن چه لذتی دارد.
قسمت دهم
صبح شده و آفتاب کمسوی پاییزی بر تن درختها میتابد. هیچکاری ندارم جز فکر کردن به کسی که نیست. میروم پای پنجره، اما دلِ ادامه دادن نامه را ندارم. میایستم رو به کوچه؛ چه هوای دلپذیریست برای عاشقتر شدن. چهره به چهره آسمان میایستم و با او صحبت میکنم.
«یادت هست پرسیدی چهطور فراموشم خواهی کرد؟ جایی خواندم که بهترین راه فراموش کردن عشقی قدیمی، یک عشق جدید است. و اینگونه است که من هر روز صبح برای فراموش کردن تو، از نو عاشقت میشوم. پاییز فصل خوبی برای فراموش کردن نیست گوشۀ دلم. کاش بودی و لبخندهایمان را میریختیم توی کولهپشتیهایمان و میرفتیم به عابران طولانیترین خیابان دنیا بیدریغ لبخند میبخشیدیم. کاش بودی و همپای ماجراجوییهای دُنکیشوتِ پیادهروهای پاییز میشدی. کاش بودی و…»
نیست. کوله دلتنگیام را برمیدارم و راهی خیابان میشوم؛ دُنکیشوتِ تنها. سرگردان میان کوچهها میگردم، تا برسم به آن کافهای که میعادگاه روزهایمان بود. همان میز دونفره همیشگی مینشینم و جای خالیاش…
نشستهام مقابل جای خالیاش و به اندوه فکر میکنم. وقتی از اندوه صحبت میکنیم، خیلیها به دوری، مرگ، شکست، افتادن و… فکر میکنند، اما اندوهناکترین تکه رابطه ما هیچکدام از اینها نبود. صحنه کوتاهی که میخواهم تعریف کنم از روزی که گفت برای همیشه خواهد رفت، یا نبودنش تا ابد هم اندوهبارتر است. غمگینترین خاطره من از او پشت همین میز، در همین کافه اتفاق افتاد.
نشسته بودیم و از روزمرهگیها صحبت میکردیم. محو فراز و فرودهای هنرمندانه صورتش بودم.
گفت: اگر این نگاههای گرگانهات تمام شده، صحبت کن!
گفتم: امروز خبر خاصی نبود.
گفت: دوست دارم صدایت را بشنوم.
گفتم: راستی، میخواهم شال و کلاه سفارش بدهم!
گفت: سفارش؟!
گفتم: یکجا دیدم آگهی داده بودند که با طرح دلخواه میبافند.
گفت: …
این سهنقطه، هر بار که از خاطرم میگذرد، بغض مینشاند توی گلوم. داشت با دقت گوش میکرد. انگار صدایم را میدید. انگار که نمیخواست گوشهای از صدایم را گم کند. حرفم که تمام شد، ثانیهای مکث کرد. واقعیترین حزنِ زندگی را میشد پشت چشمهاش دید. اغراق نمیکنم؛ او آنلحظه محزونترین زن دنیا بود. خیلیجاها میشود اندوه ساختگی را جای غم جا زد، ولی آنجا نمیشد. اندوه واقعی را باید در کوچکترین اتفاقهای غیرتکراری پیدا کرد؛ آنجا که هنوز آدمی نتوانسته با تمرین و تکرار به رمزهای تقلبش دست پیدا کند! چقدر پرحرفی کردم. جملهای عجیب و تکاندهنده گفت؟ نه. از این خبرها نیست. آن جمله که هنوز هم میتواند اشکهای مرا دربیاورد، این بود: «ولی من… بلد نیستم.»
به همینسادگی. او واقعا غمگین بود که نمیتواند شال و کلاه ببافد. آنقدر عاشقم بود که اگر دستش میرسید حتی نمیگذاشت از هوایی جز هوای خودش تنفس کنم. او همهچیزش را به من میبخشید. حالا همین دیکتاتور کوچک مهربان، جایی اسیر افتاده بود. چیزی میخواستم که در توان او نبود؛ و این او را درهم میشکست. همه اینها که گفتم چند ثانیه بیشتر طول نکشید. باز برگشتیم سر صحبتهای معمولیمان، ولی همان برش چند ثانیهای کافی بود برای اینکه یکعمر پاییز به پاییز غم گریبانگیرم شود.
تو از اندوه چه میدانی اگر آن را در چشمهای زنی که بهجان دوستش میداشتی، ندیده باشی.
هیچکس همدم تنهاییهایم نمیشود جز خیابان. بار این اندوه را به هیچکجا نمیتوانم تکیه بدهم، جز شانههای خیابان. زودتر از همیشه از کافه زدم بیرون. باید میرفتم و به یاد آن ولیعصرگردیهای عاشقانه، کمی با طولانیترین خیابان دلتنگی جهان خلوت میکردم. از همان ابتدا، سایهای از حضور او در کنارم بود. در سکوت کنارم قدم برمیداشت و گاهگاه دست میکشید روی شانهام، که تکانشان را آرام کند. مردم -مثل همیشه- بیتفاوت از کنارمان میگذشتند. گاه میایستادم و لبخند زوجهای پُراحساس را تماشا میکردم. ما هم روزی شبیه اینها بودیم، و حواسمان به رهگذران تنهایی که شانههاشان از گریه میلرزید نبود. دنیا اینطور انتقام میگیرد. لابد او هم گوشهای از دنیا -هرکجا که الان هست- خیابانی را گرفته و کنار سایه من راه میرود. این مکافات ماست. قدم زدن در تنهایی، سرنوشت آنهاست که دستهای هم را محکم نمیگیرند. ما گم شدهایم گوشه دلم. حالا هر کدام کنج تنهایی خودمان ایستادهایم و با حسرت به انتهای خیابان چشم دوختهایم.
گفتم: برویم ببینیم انتهای این خیابان کجاست؟!
گفت: در خانه نقشه که داریم!
گفتم: روی نقشه که نمیشود دستهای هم را گرفت و سربهسر گربهها گذاشت!
گفت: …
یادم نمیآید چه گفت. فقط این را خوب میدانم که الان جز روی نقشه برای هم وجود نداریم. الان میتواند نقشه گوشیاش را باز کند، بیاید تا آن پلههای رنگیرنگی که هیچوقت ازشان بالا نرفتیم تا برای همیشه در خاطرمان دروازه ورود به نارنیا باشند، نه ورودی خیابان فلان. اگر خوب روی نقشهاش نگاه کند پیدایم خواهد کرد؛ آن نقطه سیاه که نشسته کنار جوی و کفشهایش را در آب خیس میکند من هستم. دروغ چرا، پاهایم از اینجا بیشتر یاری نکردند. هنوز هم نمیدانم این خیابان کجا به انتها میرسد. هر بار که به اینجا میرسیدیم، محو پرندههای کوچک ورودی پارک میشد و یادش میرفت که قول داده اینبار تا آخر خواهیم رفت.
خوب یادم هست، خسته بود یکبار، ولی میخواست سر حرفش بماند.
گفت: برویم.
گفتم: خستهای جانم.
گفت: فقط آدمهای بد زیر حرفشان میزنند، مگر نه؟!
گفتم: اصلا بیا اسم این نقطه را بگذاریم «آخر ِ این خیابان!» اینطوری تو هم زیر حرفت نزدهای!
گفت: ولی…
گفتم: مگر انتهای این خیابان چه دارد، جز تو؟ تو هم که اینجایی. تو همهجا کنارم هستی.
گفت: و تا همیشه…
زیر لب تکرار میکنم: «و تا همیشه… و تا همیشه…» و به سنگینی کلمات فکر میکنم که چقدر میتوانند بیرحمانه بر شانههای بیکسی فشار بیاورند. راه افتادم. بی آنکه مقصدی داشته باشم. در ذهنم نامهاش را مرور میکنم. جایی از نامه به «یک نداشتن بزرگ» اشاره کرده بود. هرچه عمیقتر فکر میکنم، باز هم خوب یادم نمیآید که چه نوشته بود. بیخیال پاییزگردی یکنفرهام میشوم که زودتر به خانه برسم. باید پناه ببرم به کلمههایی که از چشمه اندیشه او جاری شدهاند.
گفت: و تا همیشه…
گفتم: کلمات وزن دارند. هیچوقت کلمهای بر زبان نیاور که مطمئن نیستی بتوانی پاش بایستی. آدمها میروند اما کلمات جا خوش میکنند در خاطرهها و بیچاره میکنند شانهای را که تکیهگاهش رفته باشد.
قسمت یازدهم
رسیدهام خانه، اندوه پاییزگردیها را آویختهام بر جارختی دیواری -زیر شالگردن مغموم- و ایستادهام مقابل پنجره. من از جان این پنجره چه میخواهم؟ پنجرهای که پیامآور نامیدی است؛ او هیچگاه برنخواهد گشت. من از جان پنجرهای که هیچگاه دروازه تماشای بازآمدن او نخواهد بود، چه میخواهم؟ بازمیگردم به نامهاش، و کلماتی که تنها دلخوشیهای این روزهای مناند.
برایم نوشته است: «نداشتنِ تو، شده جای خالی پُرناشدنی این روزهام. هر طرف را که نگاه میکنم تویی، که نیستی. و نبودنت دیوانهام میکند.»
چرا؟ چرا اینقدر دوستم داشت؟ و چرا رفت؟ مگر من چه داشتم، کجای دنیایش ایستاده بودم، که با نداشتنم احساس خلا بکند؟ که نبودنم دیوانهاش کند. نمیفهمم. من جز «کلمه» چه داشتم؟ میچیدمشان کنار هم، و او عاشقترم میشد. چه روزهایی بود…
یک بار گفت: روزی اگر نبودم…
گفتم: تو نام ِ دیگر زندگی هستی. نباشی…
دروغ گفته بودم انگار؛ که هنوز زندهام. یا نه؟ این دمهای بیمعنا که کاری جز آمدن و رفتن نمیدانند، زندگیاند؟ پس آن روزها که کنار او داشتیم چه بود؟ هرچه که بود، همان را ندارم و این خودِ مردن است. اینروزها درگیر آن احساسِ نادوستداشتنی «داشتن یکروز وُ نداشتن دیگر» هستم. احساس ناخوشایندی زندگیام را گرفته و هیچ راه فراری ندارم؛ جز پناهِ نامهاش. وقتی نامهاش را میخوانم، صدای او در سرم میپیچد و آن لحظههای کوتاه را زیبا میکند. زیبایی اندوه. صدای حزنآلود زنی که دوستش میداشتم، کلمات غمگینش را برایم میخواند…
صداش مدام میپیچد:
«هر کس همدمی دارد؛ اشک، همدم این روزهای من است…»
فدایش نشوم؟ فدای آن احساس معصوم دوستداشتن که اشک میشود و میسُرد روی گونههاش. راستی چقدر گریه باید کرد تا خاطره بوسهها از چشمها شسته شود؟ کم نبوسیدمشان که؛ صبحها پیش از بیدار شدن، شبها پیش از خوابیدن. دست میانداختم دور گردنش، صدایش میکردم «گوشه دلم» و چشمهاش را میبوسیدم. آن چشمها معنای زندگی من بودند. چشمهاش نبردگاه فرشته و اهریمن بود. نگاهم که میکرد یهودا میشدم بر صلیب؛ هاج و واج میماندم میان خیر و شر، که چرا من؟ چشمهاش مسیح میساخت از یهودا، و همانجا راهیام میکرد سوی جلجتا…
– مصلوب شو ای انسان.
+ به کدام گناه؟
– خیره ماندی در چشمهام.
+ این گناه من است، یا چشمهای تو؟
– گناه چشمهای من است، ولی تو تاوانشان را به دوش خواهی کشید.
و قانع میشدم. سزای گناه چشمهاش را میکشیدم، مبادا که نگاهش را از من بگیرد. حالا همان چشمها، برای من، از دوری من گریه میکنند.
«هر کس همدمی دارد؛ اشک، همدم این روزهای من است…»
صداش در سرم میپیچد…
مسیح پشت پنجره اشک میریزد و تکرار میکند: اینک آن انسان…
چشمبهراه کسی نیستم، از روی عادت پشت این پنجره میایستم. او برای همیشه رفته، و هیچوقت بازنخواهد گشت. ایستادهام و رقص باران پاییزی را تماشا میکنم. باز صدای او در سرم میپیچد: «اینروزها مدام میبارم، مثل ابر بهار.» بهار در پاییز! من عاشق کسی بودم که تقویم را به بازی میگرفت! پاییز بود و او داشت مثل ابر بهار میبارید. یکبار هم وسط تابستان آمد و گفت «سردم است» و مچاله شد در آغوشم.
+ میلرزی؟
– سردم است.
+ مرداد است ها.
– خب سردم است. چهکار کنم؟
+ برویم دکتر؟
بعد خودش را جا داد میان آغوشم. آنقدر همانجا ماند که تکهای از وجودم شد. سرد بود. دستهای کوچکش را گرفتم میان دستهام و ها کردم. میلرزید. محکمتر بغلش کردم. لبهایم را بردم نزدیکتر و روی گردنش نفس کشیدم. آرامتر شد.
+ بهتر شدی؟
– هنوز نه!
خندید!
گفتم: «خوش میگذرد پس!»
گفت: «میشود همینجا بخوابم؟»
پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به دیوار. پاهایش را کشید روی پام و سرش را گذاشت روی سینهام. خودش را میان بازوهام جابهجا کرد و گفت: زیاد نمیخوابم…
سالهای زیادی از آن پاییز گذشته، اما او هنوز در آغوش من خواب است. یک منْ جامانده کنار آن دیوار و تکان نمیخورد، مبادا که او از خواب بیدار شود. چه لذتی بالاتر از این است که کسی آرامش را در آغوش تو پیدا کند؛ آغوشی که پیش از این به هیچکار نمیآمد. یک منْ هنوز به آن دیوار تکیه داده و مست عطر موهای اوست. دلم که میگیرد دست میکشم بر تن او و نفس در سینهام حبس میشود از هیجان. یاد خاطره هیجان اولینبار که لمسش کردم میافتم. لمسِ ممنوعه و هبوط. خداحافظی لذتبخش از بهشت و آغاز عاشقانگیهای زمینی. یک منْ آنجا مانده و زندگی میکند، آن منِ دیگر، سالها پیش -روزی از روزهای پاییز- مرده است.
برمیگردم به نامهاش؛ یاد آن «نداشتن بزرگ» میافتم. تا کجا خوانده بودم؟ ورق میزنم.
«حق دارم خب، مگر نه؟ سخت است قلبت از حجم حضورش پر وُ دنیایت از او خالی باشد.»
حق داشت. این احساس را میفهمیدم. قلبم از او لبریز بود ولی خودش حضور نداشت. میخواهم اعتراف کنم. گاهی ساعتها خیره میمانم در آن تنها عکس جاماندهاش، مبادا که چهرهاش از خاطرم برود. گاه چشمهایم را میبندم و «مگر نه» گفتنهایش را مجسم میکنم. نمیخواهم آن لذت کوچک شنیدن «مگر نه» گفتنهایش را فراموش کنم. امروز هم میترسم. میترسم آنقدر در سینهام بماند که خطوط صورتش از یاد چشمهام برود. چشمهایم را میبندم، دست میکشم روی عکسش و او را کنارم حس میکنم.
میگویم: چشمهایت چه زیباست.
میگوید: اصلا هم زیبا نیستند!
همیشه همینکار را میکند. میداند وقتی درباره خودش از این حرفها بزند، مجبور میشوم آنقدر ازش تعریف کنم که -مثلا- حرفم را باور کند! او عاشق شنیدن زیباییهاش از زبان من است.
قسمت دوازدهم
بعضی «ای کاش»ها هستند که روح آدم را مچاله میکنند. «کاش»ها سلاح کشتار جمعیاند. مگر چهکسی در تاریخ بهاندازه حسرت و کاش آدم کشته است؟
برایم نوشته است: «ای کاش دلِ این جدایی از سنگ نبود. کاش هرگز نمیدیدمت. کاش…» و همینطور حسرت است که ردیف کرده پشت سر هم.
گفت: کاش هیچوقت تنهایم نگذاری؟
گفتم: چرا؟
گفت: تو تکیهگاه من هستی خب.
گفتم: زنها وانمود میکنند ضعیفترند تا مردها احساس تکیهگاه بودن کنند؛ و تازه بعد از رفتنشان است که میفهمند آنکه تکیه داده بود آنها بودند.
سالها از آن پاییز گذشته است اما هنوز یک «ای کاش…» بر سینهام سنگینی میکند. هربار که زانوهایم شانه خالی میکنند، با خودم میگویم کاش آن روز، لحظهای سر برمیگرداند و میدید که آن تکیهگاه چهطور پی ردپای رفتنش به آوار نشست.
قسمت سیزدهم
کاش میدانستم کجای دنیاست تا من هم برای او مینوشتم.
مینوشتم: «تهرانِ بیتو را دوست ندارم. ولیعصری را که بیدلیل طولانیست، فصلهایی که فقط روی تقویم معنا دارند، بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دوست ندارم.»
کاش میدانستم کجاست تا شبها رو به آن دورِ نادیدنی خلوت میکردم. مینشستم پشت پنجره تاریک اتاقم و با او صحبت میکردم. با او میگفتم: «تو رفتی و همهچیز بیهوا از معنا افتاد. همه آن چیزهایی که تا با تو لذتبخش بودند، ناگهان به معمولیترین اتفاقهای یک زندگی رقتبار تبدیل شدند. شتابها و نرسیدنها، شلوغیها و ازدحامها، گرمای نامطبوع ظهرها و بیرحمیهای آفتاب، ترافیکهای تمامنشدنی و چراغقرمزها… همهشان بعد از رفتن تو اتفاق افتادند. وقتی تو بودی زندگی شبیه نقاشی رنگارنگ یک کودک پنجساله بود! همانقدر دوستداشتنی و شاد و پُرامید.»
کاش میشد به او میگفتم: «کاش نرفته بودی.» کاش نرفته بود. لااقل کاش میدانستم کجاست. کاش میدانستم کجاست و برایش مینوشتم. مینوشتم: «هنوز نداشتنت را بلد نشدهام. هنوز نمیدانم با روزهایی که بیتو میگذرند چه کنم. میآیند و میروند، من اما سردرگم ایستادهام.» کاش میدانستم کجاست… کاش میدانستم و میرفتم تا سر کوچهشان؛ پیام میدادم: «میهمانِ آشنا نمیخواهی؟ آمدهام ها.» کاش میدانستم کجاست، وَ میرفتم.
قسمت چهاردهم
دلم برای حرفهای ساده تنگ شدهاست. برای آن «چه خبر»ها و «چطوری»ها و «امروزت چگونه گذشت؟». دلم آن شبهایی را میخواهد که خستگی یک روز را برمیداشتیم و میرفتیم پشت میز کافهها با هم قسمت میکردیم. برای هم میخواندیم «همه خستگیهات یکجا چند؟» و میخندیدیم.
+ امروز سر کار چه خبر بود؟
– دلتنگی و گرفتاری!
+ دلتنگ من بودی، میدانم! گرفتاریات چه بود؟!
– دلتنگ و گرفتار تو بودم.
+ همهش؟ همه طول روز؟! کار هم میکردی؟!
– کار و زندگیام تو هستی خب! چه کاری دارم جز فکر کردن به تو؟
+ خب شبها که میبینیام.
– دوباره آن بیت حضرت سعدی را بخوانم؟!
+ گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست؟
– آفرین!
+ دلم خواست. امشب پیش از خواب برایم شعر میخوانی؟
– قول میدهی بیشتر عاشقم شوی؟
+ کار دیگری بلد نیستم. روزها را به این امید شب میکنم که ببینمات و بیشتر عاشقت شوم.
سالها از آن روز گذشته، و فکر این که آیا این شبها هم بیشتر عاشقم میشود یا این ندیدنهای طولانی دلیل فراموشی شدهاند رهایم نمیکند.
گفت: تو از آینده نمیترسی؟
گفتم: آینده؟ نمیدانم.
گفت: همینقدر خوشحال خواهیم بود؟ اصلا خواهیم بود؟
گفتم: تو که باشی هر روز دوستداشتنیتر از روز قبل است.
گفت: اگر نباشم…
گفتم: تو حس خوب لحظهلحظههای من هستی؛ نباشی لحظههایم آن حس خوب را نخواهند داشت.
گفت: دوباره ممکن است خوب شوی؟
گفتم: یعنی اگر بروی، ممکن است دوباره برگردی؟
گفت: نمیدانم.
گفتم: نمیدانم.
او برای همیشه رفته، و من دارم آخرین خط نامهاش را میخوانم: «لعنت به همه نداشتنها، نرسیدنها و دور شدنها.»
باز یک پاییز دیگر تمام شد و من ماندم و حسرت خاطرههای نساخته. لعنت به همه آن خاطرههایی که تجربهشان نکردیم و گفتیم بماند برای روزی دیگر و وقتی بهتر. در خیالمان نمیگنجید که شاید یکروز بیهوا همهچیز تمام شود. حالا ما ماندهایم و آن اتفاقهایی که میتوانستند خاطره باشند، اما حسرت شدند. سالهای زیادی از آن پاییز گذشته و من پاییزهای زیادی را با همین یک نامه گذراندهام. مثل ناخدایی که هر بار با کشتی شکستهاش به دریا میزند و زنده برمیگردد، من هم با همین نامه به دل خاطرات پاییز میزنم و زنده بازمیگردم.
قسمت پانزدهم و پایان کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی
نمیدانم خاطرات هستند که کمکم محو میشوند، یا خودم. مهم نیست. کاش حال دل او خوش باشد. کاش آغوش پُرحرارتی برای زمستان یافته باشد. کاش در خاطرش محو شده باشم. کاش…
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام | جهدم به آخر آمد وُ دفتر تمام شد
[سعدی]
دانلود کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی
برای دانلود کتاب پاییز تنهایی یا هرچه تو صدایش میکنی میتوانید از لینک زیر استفاده کنید. امیدوارم این داستان پاییزی حال شما را خوب کرده باشد و مشتاق خواندن دیگر متنها هم شده باشید! در اینصورت میتوانید به صفحه اینستاگرام من سر بزنید و روزانه مطالب و نوشتهها و شعرهای جدید را دنبال کنید. بخش معرفی کتاب وبلاگ عقاید یک گرگ را هم از دست ندهید.
دانلود کتاب پاییز، تنهایی، یا هرچه تو صدایش میکنی