آنچه در ادامه میخوانید متن کتاب من زنی را میشناختم است. این مجموعه کوچک را از بداههنویسیهای شبانه اینستاگرام جمع کردهام. اگر حالتان خوب است؛ ابتدا با متن همراه شوید و در انتهای مطلب نیز میتوانید لینک دانلود کتاب من زنی را میشناختم را ببینید. سپاسگزار حضور شما هستم و امیدوارم این کتابچه هم مورد توجه شما قرار بگیرد. لطفا نظراتتان را همینجا با من درمیان بگذارید.
رحمان نقیزاده
متن کتاب من زنی را میشناختم
پیش از آنکه بشناسماش، زندگی صفحۀ سیاهی بود؛ و من نقطۀ سیاه کوچکی در این صفحه بودم. میتوانی تصور کنی یک نقطه سیاه در صفحهای از سیاهی مطلق چه سرنوشتی خواهد داشت؟ همان که تو تصورش کردی، سرنوشت من بود.
تا اینکه یکروز…
تا اینکه یکروز او را دیدم؛ انگار اهریمنی در هیات فرشتگان گام برمیداشت. از چشمهاش نمیشد خواند که فرشتهای است در جامه شیطان، یا شیطانیست فرشتهرو. از آنهایی بود که نمیشود نگاهشان کرد و رد شد؛ از آنها که باید بروی جلو، بگویی: ببخشید خانم، میشود شما را دوست داشته باشیم؟ میشود قربانی بعدی شما باشیم؟
قدم تند کردم.
چشمدرچشم ایستاده بودیم که گفتم: «ببخشید خانم …»
نگذاشت جملهام تمام شود. برایش حضور نداشتم. انگار کن که «اراتو» از پارناس پایین میآمد و بیاعتنا به فناپذیران دامنه کوه رد میشد. من ایستاده بودم و او دامنکشان، سنگینی زیبایی اساطیریای را بر شانه خیابانها میگذاشت. دویدم. لحظهای از صدای تپش قلبم برگشت. حالا چهرهبهچهرهاش ایستاده بودم. گفتم: «ببخشید خانم… میشود اینبار را من دیوانۀ امانتکشِ حجم ِ حضور شما باشم؟» نخندید. حتی لبخند هم نزد. اینبار خود پارناس مقابلم ایستاده بود؛ سنگ.
حجم ِ بودن را برداشت و گذشت؛ جهان – همان آن – از معنا افتاد و لحظهْ خالی شد.
یک پرسش
چه میشود که ما اینطور مشتاق مُردن میشویم؟ میبینیم که این اشتیاق ما را خواهد کُشت، ولی باز میرویم. میدانیم که این زن به کمتر از «جان» راضی نخواهد شد و باز میگوییم هرچه که شما بخواهید خانم.
ادامه داشت
بار دیگر دیدماش؛ همان سنگ بود. مشتاقتر دویدم. گفتم: «اینبار کمی بخند.» نخندید. گفتم: «چه کنم؟ میدانی که چارهام نیست.» هیچ نگفت. گفتم: «یکبار، فقط یکبار چارهام باش خانم.» نرفت. ایستاده بود و نگاه میکرد.
پرسید: «مطمئنی؟»
صدایش… هنوز صدایش را بهخاطر دارم، به همان قوت اولینبار شنیدنش.
پرسید: «مطمئنی؟»
گفتم: «تا بهحال اینقدر مشتاق مرگ نبودهام.»
تصویری از آینده
دستهایش را گرفته بودم؛ در انتهای مسیر مردی را میدیدم که شکستههای خود را جمع میکرد. چشمهایم را بستم. دوستتر میداشتم که از حضور او لذت ببرم، و هیچ تصویری از آینده نمیتوانست آن را خراب کند. قدم میزدیم و نگاهها حسرت میخوردند! فریاد میکشیدم: «میبینید؟! آنکه حسرت تماشایش روزهایتان را آشوب کردهاست، آرامش شب وُ روزِ زندگی من است!»
آنها که نمیدانستند…
آنها از پیمان ما خبر نداشتند. نمیدانستند برای آن قدمزدنها کنار او قرار بود چه تاوان سنگینی بپردازم.
قدمزنان به خانه رسیدیم. هنوز تاریکیْ پنجره را تمام در آغوش نگرفته بود. ساعتی گذشت. سر برگرداندم و پرسیدم: «برایت چایی بیاورم؟!»
– از آن بهانههای ناگهانی برای شنیدن صدای کسی! –
سرش را بلند کرد و گفت: «خودت بیا.»
میتوانی تصورش کنی؟ مَردی داشت فاصله چند قدمی دو اتاق را پرواز میکرد. این تصویری سورئال از شعری عاشقانه نیست؛ واقعیتی بود که داشت رخ میداد. باور کن! من خودم آنجا بودم.
دست گذاشتم روی شانههاش. پرسیدم: چه میکردی؟
گفت: کلمات را به جستوجوی تو زیر و رو میکردم.
پرسیدم: و چه شد؟
گفت: شعر شدند؛ برایم اما «تو» نشدند.
خندیدم. گفتم: تو مگر از این حرفها هم بلد هستی؟!
گفت: لعنت به تو؛ نگذاشتی در انجماد زندگیام بمانم.
ترسیدم. من زنی را میشناختم که مسئولیت بهارشدگیاش با من بود. مگر این بزرگترین هراس یک مرد نیست؟
گفت: از چه ترسیدی؟!
گفتم: ترس؟ ترس کجا بود! راستی شعرت را برایم نخواندی.
گفت: هنوز کامل نیست. تصویر محوی است از امروز. بگذار چند روزی بگذرد. خواهم خواند. تو بگو؛ چیزی برای من ننوشتهای؟!
گفتم: پیش از تو شاعر نبودم. نمیدانستم آن احساس پنهان میان کلمات شاعرها از کجا میآید. میدانی، من مسخ تماشای رودها بودم و نمیدانستم اینها همه به چشمه برمیگردند؛ به تو. تو معنای همه شعرهای دنیا هستی. هرآنچه تا امروز خوانده و نفهمیده بودم از شعر، به همان نخستین نگاه تو تعبیر شدند. من به چشمه رسیده بودم. اولین تجربهام از شعر برمیگردد به اولینروزی که از تو دور بودم؛ همانروزی که در تنهاییام نشستهبودم و تلاش میکردم خاطرۀ چشمانت را با خودم مرور کنم.
ادامۀ داستان من زنی را میشناختم
گفت: میخواهم بروم.
پرسیدم: تا کی؟
گفت: رفتن که «تا» ندارد؛ برای همیشه.
چیزی نگفتم.
پرسید: نمیخواهی چیزی بگویی؟ بروم؟
گفتم: تو و مرگ دو پادشاه اقلیم زندگی من هستید؛ حالا اگر دلت میآید، برو.
گفت: یعنی…
گفتم: بله. نخواهم توانست.
گفت: هنوز آغوشت از رفتن لذتبخشتر است. بغلم میکنی؟
چیزی نگفتم. دستهایم را آسمان کردم و پرندهای در آن جای گرفت.
زیباترین زنی را که میتوانی تصور کن؛ من کنار او نشسته بودم. در فاصلۀ چندنفسی او نشسته بودم اما احساس میکردم سالهای سال از او دورم. وحشتی در من بود از هراسِ «چه خواهد شد؟»ها و همین وحشت، فاصلهای به درازای قرنها بینمان ساخته بود. کنارش بودم اما جرات لمس او را نداشتم. میترسیدم عشق از نوک انگشتانم لیز بخورد و یکهو – بی آنکه بدانم – تمام وجودم را بگیرد. به چشمهای خواستنیاش خیره بودم و فکر میکردم به گذشته؛ کجای مسیر را اشتباه رفته بودم که امروز از این عشق ِ نزدیک به دورترین تنهایی فرار میکردم.
گفت: ساکتی.
گفتم: حضور تو میترساندم.
پرسید: مگر خودت…
گفتم: نمیدانم.
گفت: میدانی.
گفتم: بیشتر از هر چیزی در این دنیا، بودن کنار تو را میخواهم، و همین اشتیاق ناآشنای «خواستنِ کسی بهجان» میترساندم از آینده. تو نمیدانی دختر جان؛ تو نمیدانی آغوشت را رو به چه سیاهی بیپایانی باز کردهای. نمیدانی که این تاریکی مطلق چطور تو را ذرهذره در خود خواهد بلعید، و تا چشم باز کنی خواهی دید که خودت هم شدهای بخشی از زُهمآلودگیهای نادوستداشتنی دنیا. نمیدانی چرا خودم را پس میکشم. نمیدانی چه سخت است کناره گرفتن از کسی که آنروز در آن خیابان اشتیاق بودنش داشت دیوانهام میکرد. نمیدانی…
نگذاشت جملهم تمام شود.
گفت: میدانم…
او میدانست، همهچیز را میدانست و من به او ایمان داشتم.
تو که او را نمیشناختی. او خالق بهار بود. از همان دورها که میدیدیاش، برهوت زمستانی قلبت شکوفه میزد. عادتم بود، گاهی بیهوا میایستادم و بی آنکه بداند نگاهش میکردم. گاه میشد ساعتها کنار چشمهای بستهاش مینشستم و زیبایی بهخوابرفتنش را تماشا میکردم. آن روزها آرامش عجیبی در دل شبها جریان داشت. کنارش آرام بهخواب میرفتم و فردا امیدوارانهترین روز دنیا بود. من زنی را میشناختم که بهار معجزۀ حضورش بود.
یک حادثه دوستداشتنی
گفت: «حوصلهام سر رفتهاست، میآیی قایمباشک بازی کنیم؟!»
گفتم: «این خانه همهاش چهلوُپنج متر است! کجا میخواهی قایم بشوی؟!»
گفت: «پشت همین پرده!»
گفتم: «جای بهتری پیدا نکردی؟! زود پیدات میکنم خب!»
خودش را لوس کرد. وقتی پای دلبرانگی وسط میآمد، آن کوه غرور و بیرحمی، به دختری نوجوان و دلباخته بدل میشد. انگارنهانگار که تا همین چند ساعت پیش نمیشد از هراس پرتگاه، در چشمهایش عمیق شد.
خودش را لوس کرد و گفت: «دلت میآید زود پیدام کنی؟!»
شما که «دلت میآید»های او را نشنیدهاید. آنقدر معصومانه و ناب این جمله را ادا میکرد که نمیتوانستی مقاومت کنی. مثلا ممکن بود بگوید «دلت میآید زنده باشی؟» و تو چارهای نداشتی جز اینکه همانلحظه، همانجا بمیری. باور کنید. وقتی گفت «دلت میآید زود پیدام کنی؟» چارهای نداشتم جز اینکه آن جزیره چهلوچندمتری را ساعتها پی کسی بگردم که مقابلم، پشت پرده، ایستاده بود و ریز ریز میخندید.
دست گذاشتم روی چشمهام؛ بهتهدید گفتم: «تا ده بیشتر نمیشمارم ها.» یک… دو… سه… آخ که شما نمیدانید در همان ده شماره چه فکرها از سرم گذشت. همانجا بود. میدانستم در چند قدمیام ایستادهاست، اما هر شمارهای که پیشتر میرفتم وحشتِ «روزی که واقعا خواهد رفت»، «روزی که چشم باز خواهم کرد و او دیگر کنار من نخواهد بود» دیوانهام میکرد.
گفت: «چی شد؟ بلد نیستی تا ده بشماری؟!»
گفتم: «هشت… نه… ده… آمدم.»
و مدتها دنبال او گشتم! بارها از مقابل پرده گذشتم و انگار که ندیدماش!
گفت: «دیوانه! نمیبینی؟! جلوی پنجرهام! پیدام کن!»
*
آنقدر محکم بغلش کردم که ترسید! گفتم: «واقعا ترسیدم نتوانم پیدات کنم.» بغلم کرد. خواستم صورتش را ببوسم؛ گفت: «نه.» داشت گریه میکرد. نمیخواست چشمهایش را ببینم. هم من و هم او خوب میدانستیم که در زندگی قایمباشکهایی هست که پایان آنها به شیرینی بغل و بوسه نیست؛ قایمباشکهایی که در آنها یکنفر برای همیشه گُم خواهد شد. آنروز آن زن، که دنیا در برابر عظمت غرورش سجده میکرد، سر گذاشته بود روی شانههای من و گریه میکرد.
گفت: «پسر به دستوپاچلفتی بودن تو ندیدهام! همینجا ایستاده بودم و پیدام نمیکردی!»
نشستیم پشت پرده، گذاشتیم کمی هم باد سخن بگوید، و ما تنها در چشمهای هم خیره باشیم.
*
گفتم: «تو نمیخواهی چیزی بگویی؟ نمیشود که همهاش باد حرف بزند!»
گفت: «چه میخواهی بشنوی؟»
گفتم: «خیال کن من آرامگاه توام؛ حرفهایی که گفته بودی با خودت به گور خواهیبُرد.»
نگاهش رفت به کنج دیوار. بالای پنجره. خیره مانده بود به گوشه اتاق. گفتم: «اگر نمیخواهی، نگو.»
گفت: «میدانی بدترین درد دنیا چیست؟»
گفتم: «نرسیدن؟»
گفت: «دیر رسیدن.»
گفت: «تو یکبار اگر دیر رسیده باشی، و خیره مانده باشی به دیوارهای خالی یک خانه، قدر ِ هرگز نرسیدن را میدانی. تو اگر یکبار بهجای کسی، به جای خالیاش رسیده باشی میفهمی که دردهای بدتری از نرسیدن وجود دارند. باور کن. این حرفها را از خودم درنیاوردهام. یکبار که دیر برسی، دیگر هیچگاه قدم تند نخواهی کرد. هیچ رسیدنی دیگر ارزش نخواهد داشت. خواهی ایستاد بر کران جادهها، و تماشا خواهی کرد آمدنها وُ رفتنها را؛ بیکه احساسی در تو برانگیخته شود…»
پریدم میان حرفش؛ گفتم: «پس من…»
گفت: «بلی؛ تو از همان اتفاقها هستی که هیچ…»
گفتم: «یعنی…»
گفت: «دوستت ندارم.»
*
دروغ میگفت. هیچکس نخواهد توانست من را هماندازه او دوست بدارد؛ و این تلخترین چشمانداز ِ آینده است. من زنی را میشناختم که بیش از هر چیز وُ هر کسی در دنیا عاشق من بود، ولی دروغ میگفت. من اشتیاق چشمانش را در هر دیدار دیده بودم. لرزش خفیف اندامش را – آن هنگام که در آغوشم آرام میگرفت – چشیده بودم. من دیده بودم که هر بار موقع خداحافظی چهطور پشت پلکهایش خیس میشود. او عاشق من بود؛ حتی اگر خود انکارش میکرد. آن زن چیزی در من میدید که حتی خودم در شفافترین آیینهها نمیدیدماش. میپرسیدم: «چرا دوستم داری؟» و او لبخند میزد. میگفت: «دوستت دارم خب!» و این صادقانهترین پاسخ ِ هر پرسشی بود. دوستم داشت، و بهگمانم خودش هم نمیدانست چرا. شاید همین «چرا» او را به پرتگاه دروغ و «دوستت ندارم» کشانده بود. آنجا که نبردگاه منطق و احساس برپا میشود، چنان هنگامهای برمیخیزد که احساساتیترین انسانها هم گاه تسلیم منطق میشوند. من عشق او را به منطق باخته بودم.
بازی را باخته بودم، ولی خاطرات را نه؛ چهچیزی میتواند مانع مرور خاطره دلانگیزی در خاطر انسان بشود؟ هیچ.
*
ساعتها منتظرش ایستاده بودم. چیزی در رگهایم جریان داشت که نمیگذاشت برگردم. امّید خطرناکترین سلاح زندگیست؛ آنجا که کوچکتریناش تو را از بزرگترین شکستها میرهاند. امّیدوارانه دو انتهای خیابان میعادگاهمان را میکاویدم. نمیآمد. گاه همبازی تکهسنگی میشدم و گاه به نبرد عقربههایی میرفتم که گویا رو به مقصدی نامعلوم میدویدند. ساعتها منتظرش ایستاده بودم. آمد. خواستم اخم کنم، ولی مگر میشد مقابل آن چشمها اخم کرد؟! تو که او را ندیدهای. لابد اگر میدیدی هم میگفتی که او صاحب یکی از همان چشمهای معمولی دنیاست. تو که از چشمانداز من نگاه نمیکردی. چشمهایش را که دیدم لبخند زدم و عقربهها از حرکت بازایستادند. گفت: «دیر کردم؟!» و خندید.
گفتم: «من هم چند دقیقهای است رسیدهام!»
گفت: «دروغگو! ساعتهاست پشت آن درخت ایستادهام و از نگاه کردن به اشتیاق مردی که نمیتواند از انتظار دیدارم دست بکشد لذت میبرم!»
خندیدم.
+ عجب!
– نمیخواستی بروی؟
+ نمیدانم. شاید میخواستم و نمیتوانستم!
– چرا؟
+ مگر چندبار میتوانم لذت انتظار دیدار تو را بچشم.
– یکعمر؟
+ تو به عشق تا آخر عمر اعتقاد داری؟
– من ساعتها بهتماشای مردی ایستاده بودم که نگفت دیر کردهای، و لبخند زد.
+ این جواب سوال من نبود.
– من به «تو» اعتقاد دارم؛ تا هرکجا که باشی.
حالا که او را ندارم
حالا که او را ندارم میتوانم بنشینم و ساعتها به کشیدگی انگشتانش فکر کنم. مسخره است، نه؟ که از آنهمه لطافت و زیبایی که در اندام هوسانگیز یک زن وجود دارد، تنها به کشیدگی انگشتهای او فکر کنی. لحظهها کش میآمدند و انگار کن که من در این دنیا رسالتی جز اندیشیدن به دستهای آن زن نداشتم. نشسته بودم گوشه اتاق، در آن تاریکی مهآلود که چشم را میزد، و به ردِ جامانده از لمس سرانگشتان زنی که میشناختم فکر میکردم. بازدیدکننده موزهای از آثار انگشتهای او بودم. راهنمای موزه با دقت توضیح میداد: اینقسمت همانجاست که او برای اولینبار انگشت بر شیشه پنجره کشید و بیآنکه رو برگرداند گفت «راستی میدانی که دوستت دارم!» این فنجان را اگر خوب نگاه کنی، بر لبههاش جای انگشتهایی را میبینی که هنگام شعر خواندن تو، آن زن با سرانگشتانش بازیاش میداد! میان این کتابخانه، کتابهای زیادی هست که آن زن ورقشان زده و با انگشت بهخطی اشاره کردهاست «اینجا را دوباره برایم میخوانی؟» روی تنات؛ همهجا، خطوطی ناموزون از عشقبازی انگشتهای کشیده آن زن با زبری پوست برجای ماندهاست…
*
نمیتوانم ادامهاش بدهم. میان اینهمه تجسم فیزیکی، یک اثر از مجموعه آثار هنرمندانه آن زن هست که همیشه حسن ختام این موزهگردیام میشود. آن زن – زنی که من میشناختم – روزی به نوازش لطیف انگشتان کشیدهاش پنجرهای در سینهام بهروی قلب گشود؛ رو به جایی که سالها گمان میکردم فضایی خالیست و هیچ حسی در آن جریان ندارد. آن زن پنجرهای را گشود که از آن میشد عشق را دید، احساس را، هوا را، زندگی را، و هر آنچه از خوبیها که تو فکرش را بکنی. آن پنجره هنوز باز مانده، ولی آن زن رفتهاست. حالا از این پنجره تنها کوچهای رو به بیکران پیداست که در آن – تا چشم کار میکند – تنهایی است و قدمهایی که دورتر میشوند.
لحظهها کش میآمدند و من با خیال انگشتان کشیده آن زن زندگی میکردم. لحظهها… احساس خالی بودن میکردم. نه از آن خالیهای خوب، که سبک هستی و شوق پرواز داری. نه. خالی، مثل درهای پُر از تاریکی مطلق. سیاهی محض. مگر نمیگویند تاریکی همان نبود نور است؟ روشنای زندگیام رفته بود و من داشتم بینهایتی سرشار از تاریکی را تجربه میکردم. اینها را اغراق نمیکنم. بین خودمان باشد، صبحها کمی زودتر از او بیدار میشدم و از تماشای آرامشِ پشتِ پلکهای خوابرفتهاش آرام میشدم. او آرامِ زندگی من بود. صبحهایی بود که زنانگیاش گل میکرد و زندگی من با بوسههای کوچکی آغاز میشد. گاه بیدار میشدم و میدیدم چطور سفت در آغوشم گرفتهاست. مرور خاطرهاش هم دیوانهام میکند. من تکیهگاه شبهای آن زن بودم. صبحها او زنی بود که جز به زبان ایزدبانوان اُلمپ سخن نمیگفت، ولی شبها دختری ظریف برخاسته از میان داستانی عاشقانه میشد. او همهچیز را بلد بود. زنی که من میشناختماش گاه به هیات کوهی عظیم درمیآمد و تکیهگاه همهْ خستگیهایم میشد، و گاه آنچنان نرم – همچون برگ – میخزید در آغوش مردانهام که احساس میکردم اگر رهایش کنم باد خواهدش بُرد. میبینی؟ اغراق نمیکردم. آن زن همهچیز زندگی من بود. احساس خالی بودن میکردم. آن زن – نور – رفته بود و من تنها میان تاریکیها بهتماشا ایستاده بودم.
ادامهاش دلتنگی است
پس دلتنگی اینشکلی است؟ یک حفره خالی که یکهو بر سینهات خیمه میزند و هرچه تقلا میکنی نمیتوانی خلاص شوی. همهچیز معنا میبازد و حالتی نامطبوع بر جان تمام لحظههات مینشیند. واقعا آن دلتنگی که آدمها میگویند همین است؟ من دلتنگ او بودم؛ آخر میدانید، احساس میکنم پیش از او هیچکس واقعا مرا دوست نداشتهاست. و دردناکتر این که مطمئن هستم هیچکس دیگری نخواهد توانست آنقدر دوستم بدارد که او داشت. آن زن لحظهای بود و مانند شهاب، تا چشم بستم که آرزویی بکنم، گذشت. همان لحظه کوتاه، گذشته را بیمعنا کرد و اشتیاق را از آیندهام گرفت. آن زن همهچیز زندگی من بود؛ حالا من، مانند قماربازی که همهچیزش را پای یک میز باختهاست، نشستهام و نای دوباره ایستادن و ادامه دادن ندارم. روزها و شبها میآیند و میروند اما من همچنان به این صندلیِ تنها تکیه دادهام و چشمانتظار معجزهای در آنسوی میز هستم.
کتاب من زنی را میشناختم تمام شد
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش … بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر -مولانا
میدانم که متن آشفته است و شباهتی به یک داستان ندارد. هدف هم همین بود. نمیخواستم یک داستان حرفهای از کتاب من زنی را میشناختم بسازم. فقط نوشتن و بیان احساسات. امیدوارم که تا اینجا خوانده و پسندیده باشید. پیشتر در وبلاگ عقاید یک گرگ یکی دیگر از کتابهای رحمان نقیزاده را (که خودم هستم!) برای دانلود گذاشته بودم. اگر به دانلود کتاب علاقهمندید، میتوانید از لینک دانلود کتاب پاییز، تنهایی یا هرچه تو صدایش میکنی استفاده کنید.
برای دانلود کتاب من زنی میشناختم هم از این لینک استفاده کنید: دانلود کتاب من زنی را میشناختم نوشتۀ رحمان نقیزاده.
2 دیدگاهها
رفیق عالی.عالی مث همیشه 🙂
ممنونم. لطف داری.