تاریخ دقیق تولد طیفور بن عیسی بن سروشان معروف به بایزید بسطامی و ملقب به سلطانالعارفین مشخص نیست و آن را حدوداً بهسال 161 هجری نوشتهاند. درباره تاریخ وفات وی نیز سالهای 234 یا 261 هجری ذکر شدهاند. در کل، وفات بایزید، براساس آنچه آوردهاند، در 73 سالگی بوده است. بایزید تقریباً تمام عمر خود را در شهر بسطام گذراند و از صوفیان اهل سفر نبود. او تنها چندبار برای سفر حج از بسطام را ترک کرد. وی ازدواج نیز نکرد و بهطبع فرزندی هم نداشت.
بعضیها معتقدند که بایزید پیری نداشته است. در سوی مقابل، برخی نیز برای او 113 پیر (تذکرهالاولیا) یا 313 پیر (دفتر روشنایی) نوشتهاند. از این عدد، تنها نام امام صادق و نوح بن حبیب بِدَشی در منابعی مانند الجمهور و دفتر روشنایی آمده است و از نام و نشان دیگر بزرگان اطلاعی در دست نیست. دکتر شفیعی این عدد را بیشتر افسانه میداند تا حقیقت. از خود بایزید نقل شده است که گفت مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زندهای علم گرفتیم که هرگز نمیرد.
نام بایزید در تمام متون عرفانی با احترامی ویژه تکرار شده است. دکتر شفیعی کدکنی دلیل این جایگاه بایزید را دو عامل میداند: تقدم زمانی؛ و جسارت روحی و پیشاهنگ بودن در عرصۀ تجارب روحی عرفانی. ایشان درباره بایزید گفتهاند: بایزید بسطامی یکی از مظاهر تجلی «حال عالی» در «قال درخشان و ممتاز» است. در این نوشته، برجستگیهای زندگی بایزید و نکات مهم و اساسی درباره وی مطرح خواهد شد.
کتابهایی درباره بایزید بسطامی
همانطور که بالاتر نیز اشاره شد، نام و اقوال و کرامات بایزید بسطامی در کتابهای معتبر عرفانی آمده است. از این منابع که بگذریم؛ مهمترین منبع برای شناخت بایزید کتاب النّور تالیف ابوالفضل محمد بن علی سهلگی بسطامی (379-477) است. سهلگی از مشایخ و بزرگان تصوف در نیمۀ دوم قرن پنجم هجری بود و کتاب النور را در مناقب بایزید بهتاریخ نیمۀ اول قرن پنجم (حدود سالهای 430 تا 450) بهزبان عربی تالیف کرد. استاد شفیعی کدکنی کتاب النّور سهلگی را ترجمه، و با عنوان دفتر روشنایی، از میراث عرفانی بایزید بسطامی منتشر کردهاند. برای دانلود رایگان کتاب معروف بایزید بسطامی وارد لینک زیر شوید:
[برای دانلود رایگان کتاب دفتر روشنایی کلیک کنید.]
منبع دیگر، کتاب دستور الجمهور فی مناقب سلطانالعارفین ابویزید طیفور است. این کتاب را یکی از نوادگان ابوالحسن خرقانی بهنام احمد بن حسین بن الشیخ الخرقانی در قرن هشتم (بهسال 730 هجری) تالیف کرده است. عطار نیشابوری نیز با استفاده از روایتهای کتاب النّور، بخش نسبتاً بزرگی از کتاب تذکرهالاولیا را به بایزید اختصاص داده است. در نسخۀ تصحیح دکتر شفیعی کدکنی (چاپ سخن) صفحات 160 تا 204 تذکرهالاولیا به «ذکر بایزید بسطامی رضیالله عنه» پرداخته است.
از این منابع که بگذریم، در روزگار متاخر نیز برخی از پژوهشگران به تالیف مقالات و کتابهایی درباره بایزید پرداختهاند. عبدالرفیع حقیقت کتاب سلطانالعارفین را نوشته، منتشر کرده است. دکتر جواد نوربخش نیز کتاب بایزید بسطامی را بهصورت مستقل درباره این عارف برجسته ایرانی نوشته است. عبدالرفیع حقیقت در کتاب دیگر خود با نام تاریخ عرفان و عارفان ایرانی (از بایزید بسطامی تا نورعلیشاه گنابادی) نیز بخشی را به بایزید اختصاص داده است.
بایزید بسطامی و امام صادق – سقایی بایزید برای امام صادق (ع)
یکی از حوادث برجسته در زندگی بایزید، سقایی وی برای امام صادق علیهالسلام بوده است. این مطلب در کتاب النور و کتاب تذکرهالاولیا، و همچنین آثار کسانی مانند امام فخر رای و سید بن طاووس آمده است. با توجه به اینکه امام صادق در سال 148 هجری وفات یافتهاند، و وفات بایزید بهسال 234 هجری بوده است، فاصلهای هشتادوششساله میان این دو هست که میتواند دلیلی بر ردّ مصاحبت آنها باشد. دکتر شفیعی کدکنی این مسئله را بهقطع رد نکرده، امّا برای پذیرش آن نیز شرایط پیچیدهای را مطرح کردهاند. حاصل نظر ایشان در مقدمه دفتر روشنایی آمده است و من اینجا برای پرهیز از اطناب آن را نمیآورم.
خلاصه داستان طیفورالسقاء (بهنقل از کتاب تاریخ عرفان و عارفان ایرانی) چنین است:
وی مدت هفتسال از محضر امام جعفر صادق کسب دانش نموده است. گویند بعد از هفت سال روزی حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچۀ اطاق بیاور. بایزید گفت طاقچه در کجاست؟ حضرت فرمود در این مدت شما در این خانه طاقچهای ندیدهای؟ جواب داد من برای دیدن خانه و طاقچه نیامدهام، بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن قبلۀ اولیا آمدهام. حضرت فرمود: بایزید کار تحصیل تو تمام است باید به ولایت خود رفته و خلق را راهنمایی نموده و آنان را بهراه حق دعوت نمایی.
میرزا محمدتقی ملقب به مظفرعلیشاه کرمانی درباره سلسلههای تصوف سروده است:
همچنین آن جعفر صادقلقب * آن امام پاک پاکیزهنسب
چشم و دل بگشود چون طیفور را * بایزید آن پای تا سر نور را
پیر بسطام از دمش شد زندهدل * صاحب دل آمد و فرخندهدل
گشته مآذون اجازت زان جناب * سلسله جاری شده زان مستطاب
جمله درویشانِ شطّاریلقب * خرقه بگرفته از آن کاملادب
«شطاریه» نام دیگر فرقۀ «طیفوریه» است. در آخر به این نکته اشاره کنم که برخی معتقدند ممکن است بایزید به محضر امام موسی بن جعفر (ع) راه یافته باشد و کاتبان از روی اشتباه اسم امام جعفر صادق (ع) را بهجای امام موسی کاظم نوشته باشند.
معراج بایزید بسطامی
درباره معراج بایزید دو روایت در دست هست: روایت اول را سهلگی در بند 502 کتاب النور آورده، و دومین روایت نیز در کتاب القصد الی الله ابوالقاسم عارف آمده است. آغاز روایت عارف چنین است:
این است آنچه از خادم بایزید، رضیالله عنه، حکایت کردهاند که گفت از بایزید بسطامی، رضیالله عنه، شنیدم که میگفت: در رویا چنان دیدم که مرا به آسمانها بردند، در جستجوی حق تعالی و در طلب پیوستن به او، سبحانه و تعالی، تا جاودانه با او بمانم. پس مرا آزمونی پیش آمد که آسمان و زمین و باشندگانشان را تاب آن نیست زیرا که او بساطِ عطایای خویش را از بهر من گسترد، یکی از پس دیگری، و مُلکِ هر آسمان را بر من عرضه داشت و من در همه حال چشم خویش از آن فرو پوشاندم زیراکه دانستم مرا میآزماید و بدانها التفات نکردم، اِجلال حرمتِ پروردگار خویش را، و در همه احوال میگفتم ای عزیز من! مراد من جز آن است که تو بر من عرضه میداری…
دکتر عبدالحسین زرینکوب در کتاب ارزش میراث صوفیه (صفحۀ 60) داستان معراج بایزید را هم از مقولۀ شطحیات میداند و مینویسد:
بایزید نوعی معراج روحانی نیز شبیه به معراج پیغمبر برای خویش حکایت کرده است که روایتهای چند از آن مانده است و آن هم پر است از دعویهای بزرگ و از مقولۀ چیزهایی است که صوفیه شطحیات میخوانند. این شطحیات گستاخانۀ او بعدها برای کسانی از صوفیه که تندروی و بیپروایی او را فاقد بودند اسباب دردسر شد و ناچار در تاویل آنها سعی بسیار ورزیدند و حتی جنید به تاویل بعضی از آنها پرداخت تا صوفیه را از تهمتهای گران برهاند.
نظر بزرگان اهل تصوف درباره بایزید
- جنید بغدادی (تذکرهالاولیا): «بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه.»
- جنبید بغدادی (تذکرهالاولیا): «نهایت میدان جملۀ روندگان که بهتوحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است.»
- ابوسعید ابوالخیر (تذکرهالاولیا): «هژدههزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم.»
- شیخ اشراق (مجموعه مصنفات، جلد 3، صفحۀ 465): بایزید و حلاج از اصحاب تجرید بودند و اقمار آسمان توحید. چون دلهای آنان به نور پروردگارشان روشن شد، راز آشکار نهانی را فاش کردند و خداوند که همهچیز را به گفتن واداشته، آنها را به گفتن آورد. حق بر زبان اولیای خدا بهسخن میآید.
- روزبهان بقلی (شرح شطحیات): او بود که کراماتش چون آفتاب پیدا بود. امروز از آن پیداتر. در هوا بپریدی، و پای به نهر بلخ باز آن سوی نهادی بیکشتی.
- هجویری (کشفالمحجوب): و منهم فلک معرفت و ملک محبت بایزید طیفور بن عیسی البسطامی از اجلۀ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شانش اعظم ایشان بود.
- خرقانی (احوال و اقوال خرقانی): روزی شیخ ابوالحسن خرقانی شاگردی را گفت: چه بهتر بودی؟ شاگرد گفت: ندانم. گفت: جهان پر از مرد همه همچون بایزید.
- احمد خضرویه (تذکرهالاولیا): احمد خضرویه گفت: حق عزوجل را بهخواب دیدم. فرمود که جملۀ مردان از من میطلبند آنچه میطلبند، مگر بایزید که مرا میطلبد.
- شاه نعمتالله ولی درباره بایزید سروده است:
آفتاب چرخ معنی بایزید * سایۀ خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی بهحق * کاشف اسرار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین * عارف و معروف یعنی بایزید
نقطۀ وحدت درآمد در الف * در ظهور آن حرف شد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق * میوۀ معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم * کرده بر جانت تجلی بایزید
رابطه بایزید با حکمت اشراق
شیخ اشراق، سهروردی، بایزید و خرقانی و حلاج و ابوالعباس قصاب آملی را «خمیره الخسروانیین» یعنی استمرار حکمت خسروانی ایرانی نامیده است:
و اما خمیرۀ حکمای خسروانی در سلوک، به سیار بسطام (بایزید بسطامی) رسید و پس از او به جوانمرد بیضاء (حسین منصور حلاج) و بعد از ایشان به جوانمرد آمل (ابوالعباس قصاب) و جوانمرد خرقان (ابوالحسن خرقانی).
دکتر شفیعی در این زمینه به نام کتابهای النور (درباره بایزید)، نورالعلوم (درباره خرقانی)، و کتابهای حلاج، ذکرشده در الفهرست ابن ندیم (قرن چهارم)، مانند نورالنور، حملالنور و… اشاره میکند و تکرار واژه «نور» را دلیلی برای اثبات مدعای سهروردی میداند. ایشان به موتیف «جوانمردی» یا عبارت «فتوت» نزد اهل تصوف، در آثار بهجامانده از بسطامی و خرقانی و قصاب نیز اشاره میکنند و جوانمردی را دیگر نقطه مشترک این شخصیتها میدانند.
با این تفاصیل، دو عنصر «روشنایی و نور» و «جوانمردی» از سنتهای شفاهی ایران کهن، و از آموزههای بنیادین حکمت خسروانی هستند که در اقوال این بزرگان بهتکرار آمدهاند. در اینجا به تنها تسبیح برجایمانده از بایزید و جایگاه روشنایی در آن اشاره میکنیم:
منزه است آن کو بَر شد و برتر شد
منزه است آن بزرگوار برتر
منزه است آفریدگار روشنی
سپاس آفریدگار روشنی
منزه است آفریدگار روشنی
فرمان از آن آفریدگار روشنی است
منزه است آفریدگار روشنی
دادگری از آن آفریدگار روشنی است
منزه است آفریدگار روشنی
میستاییم او را
منزه است آفریدگار روشنی.
شطحیات بایزید بسطامی
ابونصر سراج در کتاب اللمع فی التصوف (صفحۀ 403 ترجمۀ مهدی محبتی) به شرح و تبیین واژه «شطح» پرداخته، مینویسد: «شطح گرفتهشده از حرکت است. چه شطح جنبش رازهای واجدان است، در هنگامی که وجد نیرو گرفته است. شطح مانند آب سرشاری است که در جویی تنگ ریخته شود و از دو سوی جوی فرا ریزد و خرابی کند.» مهین ترابی در صفحۀ پنجم مقالۀ «نمونههایی از لطیفههای نبودی در متون ادبی» برای اینگونه سخنان عارفان 3 وجه نام برده است:
- شطح محتوایی؛ که سخنانی در اتحاد انسان با حق تعالی است و موجب انکار و گاهی در پایان، حالت قبول پیش میآورد.
- شطح زبانی؛ که اتحاد راه سلوک و یکیبودن ادیان را بیان میکند.
- شطح کرداری؛ که اتحاد طبیعت و جهان را با حق تعالی بیان میکند و بهمعنی وحدت وجود است.
از بایزید شطحیات بسیاری در دست است؛ از جمله «خیمه زدم برابر عرش»، و «من بزرگوارترم» پس از شنیدن ندای «الله اکبر» از موذن مسجد. از این میان، مشهورترین شطح او، که یکی از معروفترین شطحیات تاریخ عرفان اسلامی نیز هست، «سُبحانی ما اَعظَمَ شَانی» است. عطار در تذکره (صفحۀ 166، بند 25) چنین روایت کرده است:
و یک بار در خلوت بود بر زفانش رفت که «سبحانی ما اعظم شانی». چون با خود آمد مریدان با او گفتند که «چنین کلمهای بر زفان تو برفت.» شیخ گفت: «خدایتان خصم و بایزیدتان خصم اگر این بار ازین جنس کلمه گویم مرا پاره پاره نکنید.» پس هر یکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین گویم مرا بدین کاردها بکشید. مگر چنان افتاد که یک بار دیگر همان بگفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه ازو پر شد چنانکه چهارگوشۀ خانه انباشته شد. اصحاب خشت از دیوار باز میکردند و هر یکی کاردی میزدند. چنان کارگر میآمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمیآمد. چون ساعتی چند برآمد آن صورت خود میشد و میشد تا بایزید پیدا آمد، چون صعوهای در محراب نشسته بود. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: «بایزید این است که میبینید. آن بایزید نبود.» پس گفت: «نُزِّهَ الجبارُ عَلی لِسانِ عبده.»
عطار در بند پسین مینویسد: «امّا کسی تا به واقعه اینجا نرسد شرح سود ندارد. والسلام.» ترجمه فارسی عبارت عربی انتهای حکایت پیش این است: «خداوند بزرگوارِ کامکار، بر زبانِ بندۀ خویش، تنزیه شد.»
دکتر شفیعی در تعلیقات تذکرهالاولیا، در بحث از تفسیرهای این شطح (صفحۀ 1212)، خردپذیرترین تفسیر را این میداند که بایزید در لحظۀ بیان این شطح از خویشتن خویش غایب بوده و از زبان حق تعالی سخن گفته است. نخستین دفاع و تفسیر از شطحیات بایزید بسطامی از کلام خود اوست. سلمی نقل میکند که روزی ابوحفص حداد نزد بایزید رفت و به او گفت: سخنان ناپسندی درباره تو میگویند. بایزید در جواب میگوید: «سخنان من متناسب با وقت و حال من، از من صادر میشود، ولی مردمان آن را بهتناسب حال و وقت خود میشنوند و به من نسبت میدهند.»
در کتاب النور نیز آمده است:
میگویند وقتی یک تن از علما بر کلام بایزید اعتراض کرد که این سخن با علم موافق نیست. بایزید پرسید: آیا تو بر کل علم دست یافتهای؟ گفت: نه. بایزید گفت: این سخن ما تعلق به آن پاره از علم دارد که به تو نرسیده است.
صفای اصفهانی در شعر خود بهدفاع از بایزید پرداخته و نوشته است که وی پس از بر زبان آوردن «سبحانی» در حالت استغراق، توبه کرده است. شعر صفای اصفهانی بخش کاردبرداشتن مریدان را ذکر نکرده است.
بلی از جان مردان هنرمند * چو برخیزند بنشیند خداوند
اگر حق گفت سبحانی، عجب نیست * کسی را غیر حق این گفت و لب نیست
چو شد بر بایزید از حق تجلی * بهاستغراق گفت این قول اعلی
چو باز آمد ازآن غیب و ازآن هول * بهوی گفتند سر زد از تو این قول
ز روی عجز با حق گفت در راز * که ای گوینده بیشِبه و انباز
کنند این قول را از من روایت * بهمن این قول در طی حکایت
اگر من گفتمی سبحانی از خَود * شدستم کافر و گبر و بد و دد
نمودم زین خطاگفتن ستغفار * شدم مومن نمودم قطع زنار
کنون گویم که گشتم سالک راه * هو الله الذی لا غیره الله
حافظ ابونعیم اصفهانی نیز در کتاب حلیهالاولیا و طبقاتالاصفیاء سخنان بایزید را برای منکران و مخالفان وی، گمراهکننده و برای آشنایان با طریقت بایزید، صحیح و مسلم میداند. دکتر شفیعی نیز چنین رویکردی دارند و شطح را اقناعی میدانند.
بایزید بسطامی و مولانا
حضرت مولانا در دفتر چهارم مثنوی معنوی این روایت را بهنظم آورده است. شعر مولانا درباره بایزید بسطامی را با هم بخوانیم:
با مریدان آن فقیر محتشم * بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون * لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح * تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله * کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم * چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد * هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت * آن وصیتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد * صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنهست چون سلطان رسید * شحنه بیچاره در کنجی خزید
عقل سایه حق بود حق آفتاب * سایه را با آفتاب او چه تاب
چون پری غالب شود بر آدمی * گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود * زین سری زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود * کردگار آن پری خود چون بود
اوی او رفته پری خود او شده * ترک بیالهام تازیگو شده
چون به خود آید نداند یک لغت * چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی * از پری کی باشدش آخر کمی
شیرگیر ار خون نره شیر خورد * تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن * تو بگویی باده گفتست آن سخن
بادهای را میبود این شر و شور * نور حق را نیست آن فرهنگ و زور
که ترا از تو به کل خالی کند * تو شوی پست او سخن عالی کند
گر چه قرآن از لب پیغامبرست * هر که گوید حق نگفت او کافرست
چون همای بیخودی پرواز کرد * آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود * زان قویتر گفت که اول گفته بود
نیست اندر جبهام الا خدا * چند جویی بر زمین و بر سما
آن مریدان جمله دیوانه شدند * کاردها در جسم پاکش میزدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه * کارد میزد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی میخلید * بازگونه از تن خود میدرید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون * وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سویی گلویش زخم برد * حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنک او را زخم اندر سینه زد * سینهاش بشکافت و شد مرده ابد
وآنک آگه بود از آن صاحبقران * دل ندادش که زند زخم گران
نیمدانش دست او را بسته کرد * جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته * نوحهها از خانهشان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن * کای دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی * چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بیخودی دوچار زد * با خود اندر دیده خود خار زد
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار * بر تن خود میزنی آن هوش دار
زانک بیخود فانی است و آمنست * تا ابد در آمنی او ساکنست
نقش او فانی و او شد آینه * غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی * ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم توی * ور ببینی عیسی و مریم توی
او نه اینست و نه آن او ساده است * نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست * چون رسید اینجا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد * دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام * پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران * آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو * همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا * ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال * زان کنار بام غیبست ارتحال
گر نمیبینی کنار بام راز * روح میبیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمدست * بر کنار کنگره شادی بدست
جز کنار بام خود نبود سقوط * اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
عبدالرفیع حقیقت در کتاب سلطانالعارفین (صفحۀ 377) درباره شطحیات بایزید چنین نظر میدهد:
درباره شطحیات بایزید بسطامی این موضوع جلب توجه میکند که هرچند سخنان شطحآمیز پیش از بایزید از ابراهیم ادهم و رابعه عدویه نیز نقل شده است اما در کلام بایزید شطحیات صوفیانه رنگ بسیار تند یافت چنانکه حتی شبلی و حلاج هم سخنانشان تندتر و بیپرواتر از وی نبود. هرچند حسین منصور حلاج جانش را بر سر همین شطحیات خویش نهاد اما بههرحال شطحیات صوفیه با نام بایزید پیوند و ارتباطی خاص یافت. این شطحیات در زمان خود او ظاهراً مکرر اسباب زحمت وی شد و احتمال دارد که از بسطام وی را گهگاه بهجهت همینگونه سخنان نفی بلد کرده باشند.
درباره اخراج بایزید از بسطام در تذکره (صفحۀ 165، بند 21) آمده است:
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلۀ اهل ظاهر نمیگنجید. حاصل، هفتبارش از بسطام بهدر کردند. شیخ میگفت: «چه بوده است؟» گفتند: «تو مردی بدی. تو را بیرون میکنیم.» شیخ میگفت: «نیکا شهرا که بدش بایزید بود!»
صوفیان در برخورد با شطح بایزید سه دستهاند
- گروه اول منکر صدور این کلام از بایزید هستند و بر این باورند که مغرضان این جملات را به وی نسبت دادهاند؛
- گروه دوم وی را تکفیر میکنند؛
- و گروه سوم به شرح و تاویل این شطحیات و دفاع از بایزید میپردازند.
خواجه عبدالله انصاری از کسانی است که منکر جاریشدن چنین کلامی بر زبان بایزید هستند. وی در کتاب طبقات الصوفیه (صفحات 104 و 105) مینویسد: «بر بایزید فراوان دروغها میگویند… این سخن در شریعت کفر است و در حقیقت بُعد.»
ابن سالم بصری بایزید را بهخاطر شطحیات وی تکفیر کرده؛ و جنید و روزبهان نیز بهتاویل این سخنان و دفاع از بایزید پرداختهاند. بهاء ولد و شمس تبریزی نیز از مخالفان شطحیات بایزید هستند. بهاء ولد در کتاب معارف «سبحانی» بایزید را معلول زندهبودن «من» او میداند. شمس نیز معتقد است: «آن سخن ابایزید از بهر آن چنان مینماید که او اسرار خود گفته است. پیغامبر هیچ اسرار نگفت الّا موعظه… ابایزید را اگر خبر بودی، هرگز اَنا نگفتی.»
ردّ پای «سبحانی» در روایت نخستین برخورد و آشنایی شمس و مولانا نیز دیده میشود. دکتر قاسم غنی در کتاب تاریخ تصوف در اسلام (صفحۀ 220) بهنقل از افلاکی آورده است:
آمده است که روزی مولانا درحالیکه از مدرسه پنبهفروشان قونیه بیرون آمده و بر استری سوارشده بهاتفاق جماعتی از طلاب میگذشت. شمس تبریزی به او برخورده پرسید که بایزید بسطامی بزرگتر است یا محمد بن عبدالله. مولانا گفت این چه سوال است؟ محمد خاتم پیغمبران است چگونه میتوانی بایزید را با او مقایسه کنی؟ شمس تبریزی گفت: پس چرا پیغمبر میفرماید «ما عرفناک حق معرفتک» و بایزید بسطامی میگوید: «سبحانی ما اعظم شانی؟»
مولانا بهطوری آشفته شد که از استر بیفتاد و مدهوش شد. چون بههوش آمد با شمس تبریزی بهمدرسه رفت و تا چهلروز در حجرهای با او خلوت داشت.
بهعقیدۀ لاهیجی در کتاب مفاتیحالاعجاز فی شرح گلشن راز (صفحه 473 نسخۀ برزگر خالقی و عفت کرباسی) حکایت بایزید در مقام فنا رخ داد که گفت «لا اله الا انا فاعبدونی» و «سبحانی ما اعظم شانی.» و عطار در دیوان خود (صفحۀ 831 تصحیح تقی تفضلی) آن را ناشی از سکر دانسته است:
چنان بیخود شدند از خود که اندر وادی وحدت
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
بهعقیدۀ پُل نویا در کتاب تفسیر قرآنی و زبان عرفانی (صفحۀ 149، ترجمۀ اسماعیل سعادت)، بایزید «نفی خویش را اثبات میکند و پس از آن هر سخنی که بهزبان بایزید میآید فارغ از آگاهی و صرفاً از خداست.» سهلگی نیز در دفتر روشنایی (صفحۀ 192) چنین نظری دارد و مینویسد: در تجربۀ عرفانی، اویی مکاشف از میان رفته و بهوجود او واجد شده و بهوحدت رسیده، چنانکه بایزید میگوید «صفات من صفات ربوبی و اشارات من اشارات ازلی و زبانم زبان توحید.»
نگاه به شطحیات بایزید بسطامی در نثر و نظم عرفانی
در آغاز چنین گمان میکردم که حضور پررنگ نام بایزید در ادبیات عرفانی و مخصوصاً شعر عارفانه، بهدلیل شطحیات اوست. پس از پیشبردن این پژوهش، به این نتیجه رسیدم که بیشتر نقلها از شطحیات بایزید و دیگر شطحهای معروف مانند انالحق حلاج، برای توصیف بهتر مقام فنا صورت گرفته است. این مسئله هم در نثر و هم در شعر مشهود است و در ادامه چند نمونه از آن را ذکر خواهم کرد.
اصطلاح «فنا» از پایان قرن سوم هجری به اصطلاح فنی تصوف تبدیل شده و اهمیت بسیاری کسب کرده است. زیرا در بیشتر مکاتب تصوف، فنا را همچون هدف نهایی سالکان طریقت میدانند.
ابتدا نمونههایی از نثر را بخوانیم:
عراقی در لمعات میگوید: «چون عاشق در خود نظر کند همه رنگ معشوقی بیند بلکه خود را همه او بیند؛ لاجرم گوید سبحانی ما اعظم شانی.» در مجالس سبعه نیز آمده است: «و صادقان، نقد دل را از کان حقیقت جویند و زر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکۀ شهود بر وی نویسند؛ حسین منصوروار سر در بازند، ابایزیدوار از عین عشق، سکۀ سبحانی ما اعظم شانی برآرند.»
عینالقضات همدانی در لوایح مینویسد: «گفتن سبحانی و اناالحق درین مقام بود: عاشق در هرچه نگه کند معشوق را بیند. ما رایتُ شیئاً قَطُّ الا الله. زیرا که مطلوب سرّ او اوست و چون سرّ او او باشد در نظر سرّ او همو باشد.» وی در بخش دیگری از لوایح بار دیگر آورده است: «اناالحق و سبحانی سرّ این معنی است: چندان نازست ز عشق با جان و تنم * گویا که تو عاشقی و معشوق منم.»
در نظم نمونههای اشاره به شطح سبحانی بسیار است:
سنایی در حدیقهالحقیقه سروده است:
نه ز بیهوده گفت و نادانی * بایزید ار بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز * خون دل گشت بر نهان غمّاز
وی در طریقالتحقیق نیز ابیاتی در بیان شطحیات صوفیه دارد:
سالک گرمرو در آن بازار * ارنی گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق * لی مع الله گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی * برکشیده لوای سبحانی
دیگری اوفتاده در تکوپوی * لیس فی جبتی سوی الله گوی
آنکه او گوهر محبت سفت * بهزبان و بهدل اناالحق گفت
سنایی در ابیات دیگر خود نیز بارها به این موضوع اشاره کرده است:
هرآنکه شربت سبحانی و اناالحق خورد * بهتیغ غیرت او کشته در هزار قتال
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی * یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
امروز بدانست او کان صدر مسلمانی * چون گفت ز بیخویشی سبحانی و سبحانی
عطار نیز در الهینامه گفته است:
چو جان در خویشتن آن نور یابد * دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق * به سبحانی برون آید و اناالحق
عطار در اسرارنامه نیز بیتی آورده است:
بهتوحید ار گشاید چشم جانت * برآرد بانگ سبحانی زبانت
در دیوان شمس هم ابیاتی مانند دو بیت زیر هست:
چه سکر بود که آواز داد سبحانی * که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ * کزاو بزاید انالحق و بانگ سبحانی
چند نمونه از دیگر شاعران را مینویسم:
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند * تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
(عراقی)
رموز سر انالحق چه داند آن غافل * که منجذب نشد از جذبههای سبحانی
(قصاید حافظ)
نسیمی در رخ خوبان جمالالله میبیند * بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
(نسیمی)
هرکه از می عشقت جرعهای بیاشامد * تا ابد نیاساید از خروش سبحانی
(نورعلیشاه)
هرکه افتد به آب و گل نظرش * شود از خود تصور بشرش
چون شود کشف سرّ ربانی * سر زند زو صدای سبحانی
(هفت اورنگ جامی)
بایزید ار بگفت سبحانی * نه ز جهلی بگفت و ویلانی
آن زبانی که راز مطلق گفت * راست جنبید کو انالحق گفت
(عبهرالعاشقین روزبهان بقلی)
در پایان
این پژوهش کوچک را برای کلاس تحقیق در متون عرفانی نوشته بودم و گفتم اینجا هم منتشر کنم شاید برای آشنایی با شخصیت و زندگینامه بایزید بسطامی مفید باشد. اگر شما هم نکتهای پیش ذهن دارید، لطفاً در بخش دیدگاهها اضافه کنید. برای آشنایی با بهترین کتابهای عرفان و تصوف وارد بخش معرفی کتاب وبلاگ شوید. درباره علت مرگ بایزید بسطامی جایی مطلب خاصی ندیدم؛ اگر شما منبعی در این زمینه دارید لطفاً در بخش دیدگاهها معرفی کنید.